#احساس_من_پارت_38
- گردن ما که از مو هم باریک تره اگه آرومت می کنه بیا بشکن .
- اینجا خونه خودته
- آره ، چطور ؟
-تو که خونه بابات اینا زندگی می کردی دیگه واسه چی خونه خریدی؟
- حالا...
- ببینم نکنه دوست دخترت ها می آوردی اینجا؟
- ای... یه همچین چیزی.
-الحق که خیلی ...
- خیلی چی؟
- هیچی بابا ولش کن .
روی صندلی نشستم. نگاهم به غذاهای روی میز افتاد؛ چلوکباب، زرشک پلو ، جوجه کباب ، خورشت قیمه.
- چرا انقدر غذا خریدی؟ مگه مهمونیه؟
- نمی دونستم چی دوست داری که برات بخرم در ضمن مگه حتما قراره مهمون بیاد ،مگه خودمون آدم نیستیم؟
- آره راست می گی وضعیت به این خوبی واقعا هم احتیاج به مهمونی داره به خصوص مهمونی های مورد علاقه جنابعالی،پر سر و صدا و شلوغ .
- از نظر من اتفاق خاصی نیفتاده .
- آره خب اتفاقی نیفتاده که ، فقط من و تو رو توی پارتی توی یه اتاق تو اون وضعیت گرفتن . منم یه شب بازداشتگاه گذروندم، بعدشم هزار جور فکر جا و بی جا درموردم کردن . بعدشم به زور عقدمون کردن ، الانم سه روزه داریم با هم زندگی می کنیم . یه زندگی آروم با یه خورده عصبانیت و یه خورده زد و خورد. نامزدم که قرار بود چند روز دیگه باهاش عقد کنم رفت و پشت و سرشم نگاه نکرد . برادر و بابام که مثل یه آشغال از زندگیشون پرتم کردن بیرون و رفتن خارج. دیگه چی از این بهتر، اصلا مگه بهتر از اینم میشه؟ !
- خسته نشدی این دو سه روز فقط غر زدی بی خیال بابا ، ول کن .
romangram.com | @romangram_com