#احساس_من_پارت_36
-آنا می گفت ...می گفت ... باباتو بهرام امشب دارن از ایران میرن .
با بهت گفتم: چی؟
-متاسفم...
ظرفیتم تکمیل شد دیگه بس بود بدبختی .... سرمو محکم چندبار به دیوار کوبیدم . صدای آرسان هر لحظه گنگ تر می شد
(غزاله ....غزال… )
چشم که باز کردم خودمو بین کلی دستگاه دیدم . نمی فهمیدم کجام . نمی دونم چی شد که بعد از چند لحظه کلی دکتر و پرستار ریختن رو سرم دوباره پلکام روی هم افتاد .
(غزاله....غزال خانوم نمی خوای بیدار شی ....بلند شو دیگه تنبل )
به آرومی چشمامو باز کردم .
- بالاخره بیدار شدی .
با دیدن آرسان دوباره ذهنم فعال شد. تک تک صحنه ها از روزی که اومدن ایران تا وقتی با آرسان بودم از جلوی چشمم گذشتن. لحظه های آخر یه چیزی گفت ،گفت بابام چی شده ؟ هرچی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد چی بهم گفت . می خواستم ازش بپرسم بابا چی شده ولی نتونستم تنها کلمه ای که روی زبونم اومد (بابا)بود . چند لحظه ای بهم خیره شد من هم به صورتش نگاه کردم اثری از اون کبودی ها روی صورتش نبود .
ارسان : خوبی غزاله
غزاله به چه جراتی اسممو صدا کرد . چشمم به موهای روی شقیقه اش افتاد . چند تار سفید توش خودنمایی می کرد . این که موی سفید نداشت یعنی تو همین یه مدت اینطوری شده ... اصلا اصلا چند وقته من بیهوشم ؟
ارسان : چیه اینطوری زل زدی به من تا حالا خوشگل ندیدی ؟
این چرا اینطوری شده ؟ چرا اینطوری حرف میزنه؟
ارسان :خب تعریف کن ببینم اون بالا بالا ها چه خبر بود ؟
- م..ن
آرسان :تو چی؟
romangram.com | @romangram_com