#احساس_من_پارت_35
- امروز آنا بهم زنگ زد البته قایمکی چون بابا هرگونه ارتباط با منو قدغن کرده . گفت امشب می خوان برن خواستگاری شیلا .
- باورم نمی شه غیر ممکنه آخه...آخه چرا انقدر زود ؟
-بهتره بری اینو از خودش بپرسی .
با عصبانیت به طرفش حمله کردم که با فریادش وسط راه موندم.
-نیا جلو دیوونه اینجا پر از خرده شیشه است. اون یکی پاتم زخمی میشه .
برگشتم سرجام نشستم روی زمین. دیگه چشمۀ اشکمم خشک شده بود . اصلا حال گریه کردن هم نداشتم .
-پس من برای آرتین چی بودم؟ این بود همه عشقش!
آرسان پاشو پانسمان کرد . در جعبه رو بست و با احتیاط از روی خرده شیشه ها رد شد و به طرفم اومد . روبروم نشست من و من می کرد می خواست چیزی بگه .
- هر خبری می خوای بدی بده دیگه پوستم کلفت شده ،تحمل شنیدن هرچیزی رو دارم. بگو چی می خوای بگی؟
-ولش کن بذار بعدا بهت می گم . بذار یه خورده سرحال تر شی بهت می گم .
فریاد زدم
- بهت می گم بگو
- خیلی خوب می گم، چرا داد می زنی ... راستش از اینکه به خاطر جون من مستحق همچین تهمتی شدی عذاب وجدان گرفتم.
-حرف اصلیتو بزن....ببینم نکنه برای بابام اتفاقی افتاده؟
-آره یعنی نه نگران نباش...
- به خدا هم تورو می کشم هم خودمو ،بگو دیگه بابا طوریش شده ؟
چیزی نگفت یقه لباسشو گرفتم و با عصبانیت گفتم:
- بگو لعنتی
romangram.com | @romangram_com