#احساس_من_پارت_31

- بیا بیرون، شام گرفتم بیا بخور. خیلی وقته چیزی نخوردی ضعف می کنی.

کاش به جای ضعف می مردم . حالا باید چیکار کنم ؟اصلا الان من و این عوضی چه نسبتی با هم داریم ؟ نکنه راستی راستی اسمش تو شناسنامم رفته باشه . ولی من که بله رو نگفتم از جام بلند شدم. هنوز خرده شیشه های روی زمین جارو نشده بودن با دقت از روشون رد شدم و از اتاق بیرون اومدم . نگاهی به دور و بر کردم یه خونه نقلی و مرتب نگام به آشپزخونه افتاد . آرسان نشسته بود روی میز به سمتش رفتم پشت اپن آشپزخونه وایسادم نگاش به من افتاد :

- چیزی شده؟

-منو بدبخت کردی بعدا می گی چیزی شده ؟

دستی تو موهاش کشید

- دوباره می خوای شروع کنی ؟

-نه حال و حوصله دعوا ندارم فقط فقط می خواستم بدونم ....بدونم اون روز تو محضر من که بله رو نگفتم پس نباید...نباید چیزی بینمون باشه .

- تو بله رو نگفتی ولی....ولی همه چیز تموم شد الان من و تو قانونا ......قانونا...

با عصبانیت گفتم:

-چی می گی تو ؟مگه میشه ؟چرا حالیت نیست من بله رو نگفتم...

- ببین فاصله من با تو زیاد نیست، منم کر نیستم . پس احتیاجی به داد زدن نیست . جواب سوالتم برو از بابات و داداشت بگیر .

اپن رو دور زدم رفتم داخل آشپزخونه و جلوی میز ناهار خوری وایسادم .

-بشین غذاتو بخور.

با خونسردی تمام دستمو بردم سمت میزو هرچی روش بود و پرت کردم روی زمین . صدای شکستن ظرف ها بلند شد با بهت بهم نگاه کرد .

- این کارا چیه می کنی مگه تقصیر منه که اینجوری باهام برخورد می کنی ؟

-ببخشید، میشه بپرسم پس تقصیر کیه ؟

-تقصر هرکی باشه تقصیر من نیست .

- تو عوضی زنگ زدی.

romangram.com | @romangram_com