#احساس_من_پارت_27

از پاسگاه بیرون اومدیم . بابا منو به سمت ماشینش برد. آرتین و بهرام هم به دنبالمون می اومدن . وقتی به ماشین رسیدیم بابا درو باز کرد .

بابا : برو داخل

آرتین : آقای سازگار اجازه می دید من بیارمش ؟

بابا : آخه...

بهرام : بذار راحت باشه بابا ،شاید بخواد برای آخرین باریه چیز هایی به این بگه .

بهرام حتی حاضر نبود اسممو بگه .

بابا سوییچ ماشینو تو دست آرتین گذاشت و خودش و بهرام هم ازمون دور شدن .فرصت خوبی بود باید برای آرتین توضیح می دادم .باید از اشتباه درش می آوردم .

آرتین: سوار شو...

سوار شدم چند لحظه بعد ماشین ازجاش کنده شد . باید شروع می کردم .

- آرتین

- نمی خوام چیزی بشنوم.

- آرتین ولی...

- هیچی نگو ، هیچی نمی خوام هیچی ازت بشنوم هیچی هیچی ..گفتنی هارو پلیسی که تو اتاق گرفتتون بهم گفته. اگه الان اینجایی به خاطر این نیست که توضیح بدی برای اینه که آخرین حرفامو بشنوی . بد کردی هم به من هم به خودت بد کردی ،بد. لعنتی تو که آرسانو دوست داشتی چرا منو بازی دادی؟ لعنتی مامان که از همون اول می خواست بیاد خواستگاری تو برای آرسان ،دیگه لازم به این کار ها نبود. می دونی وقتی شنیدم، وقتی شنیدم تو بغل اون برادر نامردم گرفتنت دلم می خواست بمیرم . می فهمی ؟می فهمی می خواستم بمیرم. ولی ولی دیگه مهم نیست تو دیگه واسه من مردی. هم تو، هم اون نابرادر . بازم خداروشکر به موقع شناختمت فقط به خدا واگذارت می کنم .

- آرتین چرا نمی ذاری...

فریاد زد: هیچی نمی خوام بشنوم. هیچی پس خفه شو .

از اون همه بی پناهی دلم گرفت و اینبار با صدای بلندی زدم زیر گریه .نمی دونم چقدر گذشت که توقف کرد

آرتین :پیاده شو

به بیرون نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com