#احساس_من_پارت_25

***

با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد سرمو از روی فرمون برداشتم و شیشه رو پایین کشیدم ،افسر بود :

- مشکلی پیش اومده خانم.

-نه چی مشکلی؟

- خیلی بد جا توقف کردید، لطفا حرکت کنید .

-باشه چشم...

ماشینو روشن کردم و راه افتادم . بالاخره بعد از یه ترافیک اعصاب خورد کن به آپارتمانم رسیدم .ماشینو پارک کردم و رفتم بالا . درو باز کردم مثل همیشه دلم از تنهاییم گرفت. آره راستی راستی خیلی تنها بودم بدون اینکه لباسمو دربیارم رفتمو و روی مبل نشستم . به عکس بابا که حالا یه ربان مشکی روش بود نگاه کردم . چقدر دلم براش تنگ شده بود . روی مبل دراز کشیدم. دستمو روی پیشونیم گذاشتم و دوباره به اون روز ها برگشتم.

***

-غزاله سازگار بیا بیرون اومدن دنبالت.

از جا بلند شدم نگاهی به اطرافم کردم .من بین اینا چیکار می کردم . ناگهان احساس ترس از واکنش بابا و بهرام و آرتین تمام وجودمو گرفت ولی من که کاری نکرده بودم. من باید قوی باشم ،من فقط داشتم به آرسان کمک می کردم . خدایا تو که خودت شاهدی من باید محکم باشم. به همراه مامور زن به راه افتادم. کمی بعد جلوی یه در ایستادیم، درو باز کرد و منو برد داخل. تا پامو گذاشتم داخل نگاهم به بابا و بهرام و آرتین افتاد . بهرام به محض دیدن من اومد جلو و محکم کشیده زد تو گوشم.

بهرام : این بود جواب ما آره...(فریاد زد) آره ؟

بغضم ترکید :

- به خدا دارید اشتباه می کنید.

دوباره زد تو گوشم

بهرام :که آرتین تو ماشینش حالش بد شده ، آره؟

افسری که پشت میز نشسته بود سری از روی تاسف تکون داد

افسر : آخه دخترم شما دیگه چرا ؟شما که خودتون نامزد دارین. ماشالا خانواده ای به این فهمیدگی دارید . شما چرا باید تو همچین مجالسی شرکت کنید ؟

- بابا چرا نمی فهمیدید؟ دارید اشتباه می کنید .بابا آرسان داشت میمُرد .

romangram.com | @romangram_com