#احساس_من_پارت_22
- ببین اگه نبخشی اون وقت یهو می بینی زد به سرمو جلوی همه بغلت کردم و به زور مجبورت کردم باهام آشتی کنی .
جوابی ندادم
- خیلی خوب خودت خواستی .
تا خواست از جاش بلند شه دستشو گرفتم و گفتم :
-خیلی خوب بابا آشتی .
روز ها گذشت و به تاریخ عقد نزدیک می شدیم و من خوشحال تر از همیشه بودم شاید هیچ وقت حتی به ذهنمم نمی رسید همه چیزی اونطوری بهم بریزه.
تقریبا 10 روزی تا عقدمون مونده بود .ساعت حدودای 11 بود من کم کم داشتم می رفتم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شماره آرسان بود.
- بله؟
صدا زیاد واضح نبود یکی پشت تلفن داشت نفس نفس می زد موزیک پر سر و صدایی پخش می شد .
- الو ...غزال خانوم
- بفرمایید
- آرسانم
با نگرانی پرسیدم:
-اتفاقی افتاده آقا آرسان
- آرتین...آرتین
با نگرانی پرسیدم:
- آرتین چیزی شده ؟
romangram.com | @romangram_com