#احساس_من_پارت_15
-نه بابا ،با خودم بودم ولی خوبیش اینه اینجا تاریکه کسی هم کاری به لباس من نداره .
- چی؟
با صدای بلند گفتم:
- هیچی بابا ،هیچی ...
آنا منو رو یکی از صند لی ها نشوند :
- من برم جلوی مهمونا الان میام .
-باشه برو ...
- چی؟
-هیچی برو برو
آنا دستی برام تکون داد و رفت با چشم دنبال بهرام و بابا گشتم ولی پیداشون نکردم . بعد از چند لحظه چشمم به آرتین افتاد که داشت به سمت من میومد . یه کت و شلوار تنگ سورمه ای تنش بود موهاشو هم کمی حالت داده بود .
آرتین : اجازه هست بشینم کنارتون ؟
- خواهش می کنم، راحت باشید .
- سلام
- سلام
- خوبید؟
- بله ،خیلی ممنون .
- بهتون که خوش می گذره؟
-راستشو بخواید نه؟
romangram.com | @romangram_com