#احساس_آرام_پارت_8
شیرین کمی سرش را بالا آورد انگشتش را رو به روی بینی گذاشت و گفت:
_ هیس.
آقا سعید سری تکان داد و با خنده در ورودی ساختمان را باز کرد و با دیدن برادر بزرگترش گفت:
_ سلام داداش، خوش اومدین.
آقا وحید هم برادرش را به آغوش کشید و گفت :
_ علیک سلام داداش کوچیکه، حالت چطوره؟ تو که یادی از ما نمی کنی.
بعد رو به زن برادرش نسترن خانم مشغول سلام و احوالپرسی شد، آقا سعید هم با زن برادر بزرگترش ستاره خانم سلام و حال و احوال می کرد، فرهاد تنها فرزند برادرش را پدرانه به آغوش کشید و بوسید، در همین هنگام که همه مشغول حال و احوال و دیده بوسی بودند شروین به کنار عمویش رفت و ضمن بوسیدن او آرام چیزی در گوشش زمزمه کرد. آقا وحید هم آرام و پاورچین به سوی آشپزخانه روانه شد و شیرین را که داشت آرام و زیرزیرکی میخندید در یک لحظه غافلگیر کرد و اجازه فرار به اون نداد. دستش را کشید و محکم به آغوش فشرد وگفت :
_پدرسوخته حالا دیگه ما رو پشت در سین جیم میکنی؟ هان؟!
شیرین در تلاش و تکاپو برای رهایی از بند عمویش بود ولی فایده ای نداشت، قدرت عمویش بیشتر از او بود بنابراین دست از تقلا برداشت و رو به شروین که با بقیه افراد از پشت دیوار اوپن با خنده آنها را نظاره می کردند گفت:
romangram.com | @romangram_com