#احساس_آرام_پارت_6

نسترن خانم همان‌طور که داشت برای خودش لیوانی آب می ریخت گفت:

_ مثل اینکه این غذایی که شما الان دارین با ولع هرچه تمام تر می خورین و روی این میز به این قشنگی گذاشته شده دستپخت منه ها، اگه غذای من نبود مسلما میزی به این زیبایی هم چیده نمی شد.

آقا سعید با لبخند شیطنت آمیزی گفت:

_ نازنین یار، ما که همیشه آخر وقت از زحمات شما تشکر می کنیم، حالا هم چشم، دست کدبانوی خونه و همسر مهربونم درد نکنه، واقعا غذای خوشمزه ای شده، البته تشکر آخروقت هم از ما طلبکارید.

و چشمک ریزی زد که منظورش را بهتر به همسرش برساند.

نسترن خانم لب زیرین خود را گزید و با چشم و ابرو به بچه ها اشاره کرد، که یعنی این حرفها را جلوی بچه ها نزند. ولی فایده ای نداشت چون همه از عشق سعید به نسترن کاملا اطلاع داشتند و می دانستند که سعید این عشق و علاقه را همیشه همه جا بروز می دهد، بچه ها هم به رفتار پدرشان عادت داشتند و منظور او را به خوبی درک می کردند ولی خود را به نادانی و از همه جا بی خبری می زدند. بعد از شام شروین در مورد بسته ایی که همراه داشت و تصمیمی که برای خود گرفته بود با خانواده اش صحبت کرد، او تصمیم داشت به سربازی برود و بسته همراه او یک دفترچه ی اعزام به خدمت را در خود جای داده بود و شروین با دلیل و برهان پدر و مادرش را راضی کرد که به تصمیم او احترام بگذارند و اجازه دهند او به سربازی برود. آقا و خانم فرهادی که هیچ وقت در کار فرزندانشان دخالت کورکورانه نمی کردند با شروین مخالفتی نکردند و صلاح دیدند پسرشان هرطور که دوست دارد در مورد آینده اش تصمیم بگیرد. با این حال نسترن خانم کمی دلشوره پسرش را داشت.

بعد از اعلام رضایت پدر و مادر شیرین به آشپزخانه رفت و با یک سینی چای به کنار اعضاء خانواده اش بازگشت، چای را به همه تعارف کرد و لیوان چای خود را برداشت تا به اتاقش برود اما صدای زنگ زدن آشنای عمو وحیدش او را وادار کرد تا برود و از طریق آیفون در را باز کند. به محض برداشتن گوشی آیفون گفت:

_ سلام عمو وحید جانمان، چه عجب خوش اومدین.

آقا وحید خنده ی بلندی کرد و گفت:


romangram.com | @romangram_com