#احساس_آرام_پارت_5
_دست دختر گلم درد نکنه.
و شیرین در جواب گفت:
_ نوش جان شما
رفت و سرجایش نشست و مشغول خوردن چای خود شد. سعید رو به دخترش کرد و گفت:
_ خسته نشدی همه ش چپیدی تو اتاق و هی میگی درس دارم درس دارم؟! نه گردشی نه تفریحی نه مهمونی، یه کم هم به فکر خودت باش بابا، حیف اون چشمای قشنگت نیست مدام روی کلمات کتاب بالا پایین میشه؟!
_آخه باباجونم شما که می دونین، درسام سنگینه، با این برنامه ریزی که کردم امسال باید حتما کنکور قبول بشم. حالا خودتون قضاوت کنین با این همه درس و این وقت کم دیگه وقتی برای مهمونی و تفریح و گردش می مونه؟! بعدش هم پدر و مادر مردم هی به بچه هاشون میگن بشین پای درسات، اونوقت شما میگین نشین پای درسات؟!
_ حرفاتو قبول دارم بابایی، ولی بالاخره تو هم باید یه استراحتی به خودت بدی، اینجوری از پا درمیایی عزیزم.
_ انشاالله استراحت و گردش و تفریح و مهمونی بمونه برای بعد از قبول شدنم تو کنکور بابایی. من فقط امسال از سد کنکور رد بشم، بعد هرچی شما بگین چشم بسته قبوله .
بعد از ساعتی بحث در مورد درس و دانشگاه شام هم آماده شد و شیرین به همراه مادرش مشغول چیدن میز شام شد. شروین که چهار سالی از شیرین بزرگتر بود با بسته ای در دست وارد خانه شد و به همه ی حاضرین سلام کرد، حالا میز با دستان هنرمند شیرین تزیین شده بود و همه ی اهل خانه دور آن جمع شده بودند و ضمن خوردن از هنرمندی شیرین هم تعریف و تمجید می کردند...
romangram.com | @romangram_com