#احساس_آرام_پارت_40
شروین که صورتش تا بناگوش سرخ شده بود و از زور خنده نمی توانست خود را کنترل کند رو به عمو گفت:
_ آخه نمی دونین عمو، این شیرین مثلا امشب برنامه رو کم کنی داشت ولی از وقتی رسیدیم دم در خونه تون تا همین الان دوبار روی خودش کم شده، به نظر شما این نمی ارزه که ما مثل لبو قرمز بشیم؟ از این موقعیت ها کم پیش میاد ها، بهتره شما هم از این موقعیت استفاده کنین عموجان.
شیرین با چشم غره اي رو به او گفت:
_باشه، به وقتش حساب جنابعالی رو هم می رسم.
و با اين تهديدآميز شيرين صداي خنده ي جمع يكبار ديگر به هوا برخاست
لحظاتي بعد در حالي كه عمو دست شيرين را مهربانانه در دست گرفته بود آنها را به داخل هدايت كرد و با ورود به سالن پذيرايي آتش بس ميان شيرين و شروين اعلام شد!
وارد سالن پذيرايي كه شدند، زن عمو به استقبالشان آمد و به گرمي جوياي احوالشان گرديد. بعد از تعارفات معمول همگی روی مبل های پذیرایی جای گرفتند تازه متوجه غیبت فرهاد شدند و آقا سعید اولین نفری بود که سراغ او را از برادرش گرفت:
_پس فرهاد كجاست؟ خبري ازش نيست!
آقا وحید رو به برادر کوچکش جواب داد:
romangram.com | @romangram_com