#احساس_آرام_پارت_39
_ قربونتون برم عموجون. به خدا همیشه به یادتون بودم، باور کنید درسام اینقدر سنگین بود که وقت سرخاروندن نداشتم، این یک هفته رو هم همه اش داشتم استراحت می کردم. ولی حالا اینجام، در خدمت شما فرمانده.
آقا سعید با تمام شدن حرف دخترش با خنده رو به برادرش سلام کرد ، آقا وحيد نيز شرمگین رو به برادرش دستش را دراز کرد و گفت:
_ امان از دست این دختر، سلام داداش، میبینی که حواس برای آدم نمی ذاره، شرمنده.
آقا سعید دستش را محکم و صميمانه فشرد:
_دشمنتون شرمنده داداش، این چه حرفیه میزنین؟ می دونم، تقصیر از شما نیست از یکی دیگه است. سر درددلش باز شد تا صبح می شینه حرف می زنه. من دخترمو خوب می شناسم.
بعد به روی دخترش خندید، شیرین با دلخوری رو به پدر گفت:
_باشه بابا، این دومین باره که امشب به من پاتک می زنین، منتظر بمب منم باشید.
در میان خنده آقا وحید به زن برادرش و شروین هم سلام احوالپرسی کرد و وقتی داشت با شروین روبوسی می کرد گفت:
_ چیه عمو؟! امشب مثل لبو قرمز و داغ شدی.
romangram.com | @romangram_com