#احساس_آرام_پارت_38
_مامانم حقو ب من ميده . نه مامان؟ دروغ ميگم بگو آره.
نسترن به شيطنت دخترش خنديد.
_ كوتاه اومدم دخترم تسليم... این یکی رو درست اومدی بابا، آدم تا بهونه ی خندیدن نداشته باشه نمی خنده ماشاءالله تو هم مثل مترسک سر جالیز آدم رو سر شوق میاری بابا.
صدای بــــابــــا گفتن گله مندانه ی شیرین با صدای سلام گفتن عمو وحید از آیفون که از صدای بوق ماشین متوجه ی رسیدن مهمانانش شده بود با صدای خنده ی بلند شروین در هم آمیخت. عمو وحید در را برايشان گشود و در به آرامی روی پاشنه چرخید، در طول مسیر در ساختمان تا ورودی داخلی ساختمان که حدودا 40_30 متر می شد شروین از خنده ریسه رفته بود.
وقتی به پایین پله های ورودی رسیدند عمو وحید حاضر و آماده بالای پله ها منتظرشان بود، قبل از همه شیرین جلو رفت و خود را در آغوشی که عمو برایش باز کرده بود رها كرد و فشار دستان عمویش را به دور کمرش به جان خرید و با سلامی کوتاه بوسه ایی بر گونه ی او گذاشت.
_سلام عمو جونم خوبيد؟
آقا وحید که از دیدن شیرین بعد از مدتها خوشحال شده بود با مهرباني گفت:
_ سلام به روی ماهت دخترکم. حالت چطوره پدرسوخته ؟! یادی از ما نمی کنی، نمی گی یه عمو دارم كه هر روز چشم انتظار منه که برم دیدنش؟!
شیرین خودش را لوس كرد و با نازي كه خريدار داشت جواب داد:
romangram.com | @romangram_com