#احساس_آرام_پارت_3
شیرین با کمی ناز و عشوه رو به پدرش:
_ای وای بابایی، پدر من شمایید دیگه، اینو که می دونید.
دوباره صدای خنده ی آقا سعید به هوا خواست که نسترن خانم دو استکان چای داغ و تازه دم جلوی هر دو گذاشت و گفت :
_ بسه دیگه، ببین تو رو خدا پدر و دختر چه شوخیایی باهم می کنن. شیرین چرا با پدرت اینطوری شوخی می کنی تو؟! ما که همسن شما بودیم جرأت نمی کردیم سرمون رو جلوی پدر و مادرمون بالا بیاریم اونوقت شما...
آقا سعید در میان خنده گفت:
_ راحتش بزار خانم، چیکارش داری ؟! همین حاضر جوابیاشه که منو وقت و بی وقت می کشونه اینجا من عاشق همین شوخیاشم.
نسترن اخمی به پیشانی آورد و گفت:
_إ سعید. همش تقصیر توئه دیگه، شیرین یه دختره، فردا پس فردا میخواد شوهر کنه، اگه قرار باشه با شوهر و خانواده ی شوهرش اینطوری رفتار کنه که دو روزه اونو برامون پس میفرستن.
آقا سعید همانطور درحال خندیدن ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com