#احساس_آرام_پارت_28
_ سلام دخترم، تو هم خسته نباشی، امتحان چطور بود ؟ تونستی از پسش بربیایی ؟!
شیرین یک خلال سیب زمینی سرخ کرده در دهان گذاشت و با لذت گفت:
_ اوهوم… وای مامانی نوبت شما رسید؟ آره امتحان عالی بود به گفته ی باباجون من حتما قبول میشم، شما هم خیالتون راحت باشه. وای خدا به دادم برسه تازه جواب دونفر رو دادم هنوز چند نفر دیگه هست که باید جوابشون رو بدم…
از آشپزخانه خارج شد و به سمت دستشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزند، خستگی از سر و رویش می بارید، وقتی از دستشویی خارج شد یک راست به سمت اتاقش رفت و خود را روی تختش رها کرد. در همان حال به امتحانی که پشت سر گذاشته بود فکر می کرد و اینکه حرف پدرش می توانست به حقیقت بپیوندد یا نه فقط میخواست به او دلداری بدهد، نیم ساعتی را در اتاقش گذرانده بود که با صدای مادرش که او را برای شام فرا می خواند به پایین رفت، همه چیز روی میز آماده بود، با دیدن شروین لبخندی زد و گفت:
_سلام داداش
شروین رو به خواهرش کرد و گفت:
_ سلام خواهر کوچولوی خودم، خسته نباشی، امتحان خوب بود؟!
_ نگفتم جواب این سؤال رو باید به چند نفر دیگه هم بدم؟! تازه جواب شاهین و عمو اینا هنوز مونده، آره داداشی امتحان عالی بود.
شروین خنده ایی کرد و گفت:
romangram.com | @romangram_com