#احساس_آرام_پارت_26

شیرین خنده ای کرد و گفت:

_ چقدر سؤال ؟! تازه از سؤالات امتحان خلاص شدم باباجون، حالا باید سؤالات شما رو جواب بدم؟!

آقا سعید با کمی نگرانی گفت:

_ آره بابا، از وقتی رفتی دل تو دلم نبود، صدبار خواستم بیام بیرون محوطه منتظرت باشم ولی مادرت نذاشت. حالا می‌گی چیکار کردی یا نه ؟

شیرین با لبخند :

_آره می گم حالا بریم تو.

سپس پدرش را با دست به داخل هدایت کرد و خودش پشت سر پدرش وارد شد. کیفش را روی جالباسی آویزان کرد و رو به پدرش که منتظر ایستاده بود گفت:

_ به همه ی سؤالات خوب جواب دادم حالا درست یا نادرست نمی دونم. ولی امتحان خوبی بود فکر کنم قبول بشم.

آقا سعید با شنیدن این حرف‌ها از زبان دخترش اطمینان حاصل کرد که قبولی دخترش حتمی است. بنابراین نفس راحتی کشید و گفت:


romangram.com | @romangram_com