#احساس_آرام_پارت_22
پشت میز تحریرش نشست و مشغول درس خواندن شد، ساعتی بعد دست از درس خواندن کشید و به رختخوابش پناه برد تا صبح زود بیدار شود و سرحال و قبراق درسهایش را پیگیری کند.
***
فرهاد خوب می دانست که پدر و مادرش چقدر به شیرین علاقه دارند. دختر شاد و شوخ و شیرین زبانی که با حرفها و حرکاتش می توانست دل هر کسی را به دست بیاورد حتی کسی که برای اولین بار او را می دید از تیر شوخی های زیبای او در امان نبود. به جرأت می توانست حدس بزند که محبوب ترین شخص در بین اعضای فامیلشان فقط و فقط شیرین بود. همیشه سعی می کرد انرژی فوق العاده ایی که در وجودش بود را به دیگران منتقل و شخص مقابلش را حتی برای چند ثانیه هم که شده خوشحال و شاد کند و تمام این خصوصیات اخلاقی از او در بین دوستان و آشنایان شخصیتی محبوب و عزیز ساخته بود. امکان نداشت در محفلی حضور داشته باشد و آن محفل سرد و بی رونق باشد. البته همیشه سعی داشت شوخی های به جا و مؤدبانه ایی بکند تا کسی را نرنجاند. پدر و مادر فرهاد هم از این قاعده مستثنی نبودند و به شدت به شیرین علاقه داشتند و همیشه و همه جا آن را ابراز می داشتند، مخصوصا پدرش که رابطه ی صمیمی و نزدیکی با شیرین داشت. در دوران کودکی و نوجوانی کمی به شیرین حسادت می کرد که پدر و مادرش تا این حد به او علاقه دارند و وقتی با شیرین روبرو می شوند فرهاد را از یاد می برند، اما با مرور زمان و با رسیدن به رشد عقلانی متوجه شد که پدر و مادرش به خاطر نداشتن دختر سعی می کنند تمام آمال و آرزوهای خود را وقف شیرین کنند تا به این وسیله آرزوهایی که برای دختر نداشته ی خود داشتند در وجود شیرین تحقق یافته ببینند.
اما نمی دانستند که با این کار فرهاد را دچار چه فکر و خیالاتی می کنند. برای فرهاد مهم این بود که پدر و مادرش فقط به او که تک فرزند آنهاست اهمیت بدهند و این مهم را خیلی خودخواهانه می دید. در مقابل شیرین، فرهاد شخصیتی داشت آرام، صبور، خجالتی، کم حرف و سر به زیر. در واقع انسانی انزواطلب بود و بیشتر دوست داشت شنونده باشد تا گوینده.
به پدر و مادرش حق می داد که به شیرین متمایل تر باشند چون او دختری شلوغ و پرتحرک بود. خود نیز شلوغی و انرژی وافر دختر عمویش را دوست داشت و وقتی برای ساعاتی وقتش را در کنار خانواده ی عمویش می گذراند به علت شیرین زبانی و شلوغی شیرین گذر زمان را احساس نمی کرد، ضمن اینکه همیشه از برخورد مستقیم با دخترعمویش اجتناب می کرد تا از شوخی های او در امان باشد ولی باز هم در این کار موفق نبود چون این دخترک شیرین بالاخره کار خودش را می کرد و برای لحظاتی او را کانون توجه قرار می داد. مثل همین دقایقی پیش که هنگام بالا رفتن از پله ها حرفی به او زد که احساس کرد تمام خون بدنش یکجا به صورتش هجوم آورده است و هر آن امکان دارد صورتش از انباشته شدن این خونها منفجر شود. در آن حال سرش را پایین آورده بود و سعی داشت خجالتش را پنهان کند و مدام با دستمال کاغذی دانه های عرقی که روی پیشانی اش نشسته بود را پاک می کرد ، اما می دانست این کار بی فایده است چون صدای خنده ی پدرش و حاضرین نشان می داد که همه متوجه حال او شده اند و این مسأله موجب شادی و خنده ی آنها شده پس در جواب دخترعمویش هیچ نگفت و به لبخندی کفایت کرد ولی تا آخر مجلس از خجالت سرش را بالا نکرد، خوب می دانست اگر شیرین پایین بود حتما دوباره خجالتی بودنش را به رخش می کشید، با تمام این اوصاف او از دخترعمویش ناراحت نشده بود...
تمام این اتفاقات ذهن فرهاد را به خود مشغول کرده بود که صدای پدرش او را به خود آورد که می گفت :
_ با توأم فرهاد. حواست کجاست؟ به چی فکر میکنی؟
_ با من بودین بابا ؟ فکر کردم با مامان بودین. به چیزی فکر نمی...
آقا وحید حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:
romangram.com | @romangram_com