#احساس_آرام_پارت_17
شیرین با تعجب از شروین پرسید:
_ چرا؟! مگه چی شده ؟! اتفاقی افتاده ؟!
_ نه، اتفاقی نیفتاده، فقط مراعات حال فرهاد رو بکن و کمتر باهاشون گرم بگیر. نمیگم بی محلی کنی ولی کمتر شیطونی کن .
شیرین بی حوصله گفت:
_ نمی فهمم. اگه اتفاقی نیفتاده من چرا باید با اونا اینطوری رفتار کنم ؟! ببینم فرهاد چیزی گفته ؟! اون از چیزی ناراحته؟
شروین سرش را پایین انداخت وگفت:
_ راستش، ناراحت که هست. ولی چیزی در این مورد از من نخواسته که به تو بگم. امشب وقتی داشتم باهاش حرف می زدم حس کردم حالش گرفته است. وقتی با اصرار و خواهش و التماس ازش خواستم که منو مثل برادرش بدونه و باهام درددل کنه، بغض کرد و گفت:
_ کاش خدا به جای من یه دختر به پدر و مادرم می داد. اونا عاشق دختر هستن و اینو با رفتاری که با شیرین و دیگر دختران فامیل دارن ثابت کردن. همیشه بعد از دیدن شیرین حالشون فوق العاده میشه، خیلی پرانرژی میشن، همش میخندن و راجعبه اتفاقاتی که وقتی شیرین بود حرف میزنن، من هیچوقت نتونستم فرزند خوبی برای اونا باشم.
بعد هم از پنجره ی اتاقش زل زد و ادامه داد:
romangram.com | @romangram_com