#احساس_آرام_پارت_15

_ چرا عمو، الان می‌رم‌‌، زن عمو، آقا فرهاد با اجازه تون من مرخص می‌شم.

ستاره خانم و فرهاد هم هرکدام به نوبه ی خود این اجازه را به شیرین دادند تا او بتواند به درسهایش برسد.

شیرین با خداحافظی راه طبقه بالا را در پیش گرفت و هم‌زمان با بالا رفتن از پله ها بدون اینکه به بقیه نگاه کند گفت:

_ پسر عمو اینقدر سر به زیر نباش، یه وقت دیدی سرت کلاه رفته ها. باشه هروقت خواستی می‌تونی بیایی زیر سایه ی من‌، منم تا بتونم سایه مو برات پهن می کنم.

و خوب می دانست که با این حرفش حالا فرهاد مثل لبو قرمز شده، صدای خنده ی دسته جمعی حاضرین فضای سالن پذیرایی را فرا گرفت و شیرین وارد شد و یک راست سراغ دفتر و کتابش رفت و ضمن باز کردن دفترش به این فکر می کرد که خدا پس از سالها انتظار و نذر و نیاز پسری به آنها داد که نامش را فرهاد گذاشتند...

عمو سعیدش چندسالی از پدرش بزرگتر بود ولی چون دیر بچه دار شدند فرهاد همسن و سال برادر بزرگترش شاهین بود البته با چندماه اختلاف. شاهین دو سه سالی می‌شد که ازدواج کرده و خانه و زندگی مستقلی داشت و با همسرش ترانه و دخترش نازنین در آن زندگی می کرد.

و اما فرهاد پسر عموی سر به زیرش با آنکه کارمند اداره ی بزرگ و شیک و پر رفت و آمدی بود ولی تا به حال دم به تله ی هیچ دختری نداده بود، عمو وحید و ستاره خانم بعد از به دنیا آمدن فرهاد دیگر بچه دار نشدند و حسرت داشتن دختر به دل هر دو ماند. آنها هر دو عاشق دختر بودند و این خلاء را با وجود شیرین نازدانه ی خانواده پر می کردند. آن دو عاشق شیرین بودند و او را مانند دختر خود می پنداشتند، شیرین هم آنها را بسیار دوست داشت و با آنها مثل پدر و مادر خود رفتار می کرد و همیشه با شوخی و خنده و شیرین زبانی کاری می کرد که آنها غم نداشتن دختر را فراموش کنند و کمتر به نداشتن دختر فکر کنند.

این مسئله باعث شده بود تا آنها کمتر به فرهاد توجه نشان دهند نه اینکه او را دوست نداشته باشند بلکه به عکس عاشق فرهاد هم بودند ولی نمی توانستند عشق خود را به دختران و مخصوصا شیرین ، احساسات خود را مهار کنند و این باعث نگرانی شیرین شده بود چون می دید پسرعمویش روز به روز بیشتر در خود فرو رفته و منزوی می شود، می دید که او دوست ندارد زیاد در جمع حاضر باشد و اغلب وقتی شیرین همراه خانواده اش به خانه عمویش می رفتند او بعد از چند دقیقه عذرخواهی می کند و همراه شروین به اتاقش پناه می برد تا وقتی که پدرش شروین را برای رفتن صدا کند.

یک بار پس از بازگشتن از خانه ی عمو، شروین به آرامی در گوش خواهرش گفت:


romangram.com | @romangram_com