#احساس_آرام_پارت_11
ولی جثه ی من از شما کوچیکتره ها، تقریبا نصف شمام، فکر نکنم زیر سایه ی من جا بشین آقا پسرعمو.
خنده ی همه ی حاضرین با این حرف شیرین به هوا خواست و آقا وحید هم در میان خنده دست شیرین را گرفت و به سمت سالن پذیرایی حرکت کرد و در بین راه به شیرین گفت:
_ حالا دیگه سر به سر پسر مظلوم من میذاری ؟ الان به حسابت می رسم وروجک.
آقا وحید دست راستش را دور گردن شیرین حلقه کرد و با دست چپش سیلی آرامی به گونه ی شیرین زد و همراه او روی یکی از کاناپه های سالن پذیرایی نشست، با تعارف آقا سعید و نسترن خانم، فرهاد و مادرش هم به آقا وحید پیوستند.
آقا وحید چنان شیرین را به آغوش خود فشرده بود که وقتی نسترن خانم از شیرین خواست تا از میهمانان پذیرایی کند رو به زن برادرش کرد و گفت :
_ نه زن داداش، اگه می خواین به بهونه ی پذیرایی کردن شیرین رو از دست من فراری بدین کور خوندین، ما اصلا هیچی نمیخوریم، لطفا دور شیرین منو خط بکشین.
با این حرف آقا وحید همه به خنده افتادند، نسترن خانم هم برای اینکه به آقا وحید اطمینان بدهد که چنین قصدی ندارد خود از جای بلند شد و از میهمانان پذیرایی کرد، ساعتی به صحبت در مورد تحصیل شیرین و سربازی رفتن شروین و شغل جدید فرهاد گذشت. وقتی آقا وحید مشغول صحبت با برادرش بود، شیرین از غفلت وی سواستفاده کرد و به آرامی قصد داشت از عمویش جدا شود و به اتاقش برود که به هنگام بلند شدن از جایش عمو وحید دستش را گرفت و گفت:
_ جایی تشریف میبرین خانم خانما؟
بعد نگاه عاقل اندرسفیهی یه شیرین انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com