#احساس_من_معلول_نیست_پارت_99


هنگامه لباسها رو از دست پیروز کشید و گفت :

-بدین به من ! من جا به جا می کنم . به خدا اگه مامان و بابا بفهمن اینطوری شدین و به ما نگفتین خونتون حلاله !

پیروز خندید و گفت :

-چه محبتی !مرسی از لطفتون!

هنگامه هم خنده اش گرفت و گفت :

-الان زنگ می زنم به مامان و می گم سوپ درست کنه و با بابا وردارن بیارن اینجا !

پیروز قدمی جلو گذاشت و گفت :

-نه تو رو خدا ! مزاحمشون نشین ! من راضی نیستم .

هنگامه پیروز رو دور زد و در حالی که به خاطر نبودن کفش خیلی محسوس می لنگید ، لباس به دست به سمت اتاق خواب پیروز راه افتاد وگفت:

-چرا غریبی می کنید ؟ شما هم مثل برادرمین ! ناسلامتی عمه شما رو به ما سپرده . نمی گین بفهمه مریض بودین و ما ازتون بی خبر ، دلخور می شه ؟

پیروز زیر لب تکرار کرد :

-برادر؟

هنوز تو فکر اون کلمه بود که هنگامه از اتاق بیرون اومد و گفت :

-دم کردنی چی دارین؟

پیروز ابرویی بالا انداخت و گفت :

-منظورتون چاییه ؟

هنگامه لبخند محوی زد و گفت :

-نه منظورم پونه ای ، پولکی ، آویشنی ، چیزیه !

پیروز خودش رو انداخت رو مبل و در حالی که خشک سرفه می کرد گفت :

-آخه به من می یاد از این چیزا سردر بیارم ؟ من فقط بلدم از این دم کردنی ها گل گاو زبون بخرم .

هنگامه گفت :

-اینجا چرا ؟ شما برین تو اتاق استراحت کنید ! منم زنگ بزنم به مامان که با بساطش بیان اینجا !

romangram.com | @romangram_com