#احساس_من_معلول_نیست_پارت_98


-تا حدودی ! تقریباً یه روز در میون می ریم بیرون و با هم حرف می زنیم . خیلی ادم با شخصیتیه !

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-همینطوره ! ایشالله کی با شیرینی می دی؟

مهشید کمی سکوت کرد و گفت :

-اگه مسئله صداقتش برام حل بشه ، به زودی!

هنگامه متعجب پرسید:

-مسئله ی صداقتش ؟

مهشید نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت :

-از کجا بدونم اهل سوء استفاده نیست و همه ی حرفاش حقیقت داره ؟

وقتش بود که هنگامه بگه زاهدیان رو چطور می شناسه ! بنابراین برای مهشید از اول تا آخر ماجرای خواستگاری زاهدیان و جواب خودش رو تعریف کرد. اگه زاهدیان آدم کلک بازی بود ، حقیقت رو از هنگامه پنهان می کرد ولی اون اینکارو نکرد .

حال مهشید بعد از صحبتهای هنگامه خیلی بهتر بود . انگار یه گره کور رو باز کرده بودن و اون راحت تر می تونست تصمیم بگیره.

اون روز به جای زبان ، اونا فقط حرف زدن و درد و دل کردن . بعد از پایان وقت مثلاً کلاس ، هنگامه اط مهشید واست که با نریمان قرار بذاره و اینبار این اون باشه که پیش قدم می شه و اینطوری هم این مرد به محک بکشه و ببینه ظرفیت توجه بیش از حد رو داره یا نه . بعدش هم خداحافظی کرد و از خونه ی اون بیرون اومد .

می خواست وارد آسانسور بشه که با خودش گفت :

-حالا که تا اینجا اومدم . یه سری هم به پیروز بزنم .

در آسانسور رو بست و به سمت واحد پیروز حرکت کرد . شالش رو مرتب کرد و زنگ رو به صدا درآورد.جوابی نیومد . برای بار دوم هم اینکارو کرد و منتظر شد . وقتی دید جوابی نمی یاد ، با تصور اینکه شاید خونه نیست ، به سمت آسانسور راه افتاد که در باز شد . به سمت در که برگشت ، با چهره ی زرد و زار و موهای پریشون تو استانه ی در ایستاده بود .

هنگامه خشکش زده بود . اینکه دیروز تو موسسه خوب بود ! چی شده از دیشب تا حالا ؟

اروم گفت :

-سلام ! چی شده ؟ چرا اینقدر رنگتون پریده ؟

پیروز با صدای گرفته و خش دار گفت:

-سلام ! خوش اومدین بفرمایین تو .چیزی نیست. سرما خوردم !

هنگامه به آرامی وارد خونه شد . خیلی مرتب نبود ولی بازم برای یه مرد مجرد عالی به حساب می اومد . پیروز چند تا لباسی رو که رو مبل بود رو برداشت و گفت :

-شرمنده اینجا اینجوریه ! حالم که خوش نبود ، نتونستم جمعشون کنم .

romangram.com | @romangram_com