#احساس_من_معلول_نیست_پارت_97
مهشید لبخند کمرنگی زد و گفت :
-به نظر منم بهتره ! با لفظ آقای زاهدیان و یا جناب دکتر خیلی احساس غریبی می کنم.
ماشین از دانشگاه دور شده بود اما دم در دانشگاه ، یه جفت چشم تیز بین ، قرار گرفتن نریمان در کنار زنی رو با نگرانی رصد می کرد.سابقه نداشت . تو این شش سال گذشته ، سابقه نداشت هیچ زنی دور و بر نریمان باشه . استادها و دانشجویان زیادی باهاش هم کلام می شدن ولی بیرون در دانشگاه ؟ اصلاً !
زنگهای خطر به صدا دراومده بودن . این مهاجم کی بود که به حریم نامرئی او و نریمانش وارد شده بود ؟ اون زن سوزوکی سوار به چه جرأتی به نریمانش نزدیک شده بود ؟
باید می فهمید ! باید می فهمید کی داره این وسط زرنگی می کنه !
******
اصلاً حواسش به کاراش نبود . نه وقتی درس می خوند نه وقتی درس می داد و نه توی موسسه . هم به هنگامه علاقمند شده بود وهم در خواستگاری کردن ازش تردید داشت. جالب اینجا بود که حتی از جواب اون هم مطمئن نبود . وقتی که احساساتش به منطقش غلبه می کرد و می خواست که باهاش ازدواج کنه ، به این فکر می کرد که آیا هنگامه اونو می پذیره ؟ زمانی هم که منطقی فکر می کرد و به این نتیجه می رسید که ممکن در ازدواج با هنگامه ای که مشکل جسمی داره ، فردا و فردا ها دچار مشکل بشه ، تردید همه ی وجودش رو فراهم فرا می گرفت و کلاً مغزش هنگ می کرد .هر چند هنگامه یه دختر فوق العاده با شخصیت و پاک بود . هر چند اون استاد دانشگاه بود و زبان انگلیسی رو روان تر از زبان مادریش حرف می زد ولی پیروز اینو خوب می دونست زندگی در کنارش عاری از مشکلات نخواهد بود .باید اونقدر در این امر ثابت قدم و مصصم می شد و با همه ی وجودش این دختر رو می خواست فردا هیچ پیشیمانی ای وارد نسوج ذهنش نشه . فردا و فردا که بچه ای از وجود هر دوشون به دنیا اومد ، پدرش رو به خاطر به ازدواج با مادری معلول محکوم به اشتباه نکنه ! همه ی اینها بیشترین گنجایش ذهن پیروز رو به خودش اختصاص داده بود جوری که از روزمرگی هاش جا مونده بود . خیلی فکر می کرد ولی این افکار فقط به یه نتیجه منتهی می شد . باید بیشتر هنگامه رو می شناخت . همین و بس! اگه می خواست به ازدواج با این دختر فکر کنه باید با تمام وجود عاشقش می شد که بتونه تا آخر عمر از این تصمیمش پشیمون نشه . باید جوری مطمئن می شد که هیچ نگاه تحقیر آمیز و هیچ متلکی نتونه ذره ای اونو به تردید بندازه . باید جوری واله این دختر می شد که همه جا با غرور اونو همسر عزیزم معرفی کنه ! باید منطقی می بود . با این احساس نصفه و نیمه و این همه تردید درونی ، پیش کشیدن مسئله ی ازدواج می تونست به احساسات هنگامه هم آسیب بزنه! جریان مونا کمی و فقط کمی پخته ترش کرده بود . کمی یاد گرفته بود باز تر فکر کنه و زود تصمیم نگیره . هر چند تو روابط با خانم ها بدجور کمیتش لنگ بود ولی همین هم غنیمت بود . به عقیده ی خودش که کلی فرق کرده بود .
با اینکه هنگامه خواستگارای زیادی داشت . خیلی هاشون هم از نظر طاهری خوب و معقول بودن ولی به قول هنگامه از روی عشق به سراغش نرفته بودن . بیشترشون یه مشکلی داشتن که می خواستن با مشکل هنگامه هم پوشانیش بکنن. برای همین هنگامه هم سخت گیر از بقیه ی دخترای عادی شده بود . بس که آدمهای ایراد دار اومده بودن سراغش ، به همه چی مشکوک بود و بیشتر از یه دختر سالم کنکاش می کرد . همین مسئله کارش رو سخت تر می کرد . ولی مهمتر از همه ی اینا و قبل از جنگ با هنگامه ، باید تو جنگ با درونش پیروز می شد .
******
سه هفته ای می شد که مهشید از هنگامه خواسته بود کلاسهای جمعه رو تعطیل کنه ! یعنی دقیقاً از تولد هنگامه به این ور . شاید به خاطر نریمان و شایدم به خاطر اینکه از فکر رفتن منصرف شده بود . هر چی که بود هنگامه قلباً راضی بود و حس می کرد تونسته واسه این دو نفر یه کاری بکنه !
اما اون روز جمعه قرار بود که هنگامه ساعت نه صبح بره خونه ی مهشید .خوشحال بود . می خواست از زیر زبون این مهشید حرف بکشه که با زاهدیان به کجا رسیدن. نسبتاً با عجله از خونه زد بیرون . مسیر رو هم با سرعت طی می کرد .دلش نیومد پیاده روی رو کنسل کنه و با ماشین بره وگرنه ته دلش بدش هم نمی اومد که زودتر برسه.
همین که خوش و بش اولیه تموم شد با شیطنت نگاهی به مهشید کرد و گفت :
-خوب ؟
مهشید که گرفته بود منظور هنگامه چیه ، خودش رو زد به اون راه و گفت :
-خوب چی ؟
هنگامه چشماشو ریز کرد و گفت :
-خوب می دونی چی می گم ! چند وقته از زیر دستم در می ری و فکر می کنی می تونی به این روند ادامه بدی ؟ زود باش بگو چه خبرا ؟ هنوز این زاهدیان ما رو به چهار میخ نکشیدی ؟
مهشید خندید و گفت :
-نه هنوز ! ولی می کشم نگران نباش !
هنگامه با خوشحالی دستاشو کوبید به هم و گفت :
-راستی ؟ به توافق رسیدین ؟
مهشید لبخندی زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com