#احساس_من_معلول_نیست_پارت_96
نریمان سریع مخالفت کرد و گفت:
نه اینطوری بد می شه ! بگید کجا که من من بیام دنبالتون ! نمی خوام شما اذیت بشین .
مهشید جدی گفت :
-من اذیت نمی شم آقای زاهدیان . اینهمه اینور و اونور می رم ، اینم روش ! اینطوری رسمی دوست ندارم قرار بذارم ! از سن من و شما گذشته . منو شما مثل دو تا آدم م*س*تقل ، عاقل و بالغ می خواییم در مورد یه سری مسائل به توافق برسیم . نیاز به اینکه حتماً شما دنبالم بیایین نیست. اینا مال جوونتر هاست .
نریمان خندید و گفت :
-پاک من و خودتون رو از سکه انداختین ها ! چشم هر طور راحتین . من پنج و نیم جلوی در اصلی دانشگاه منتظرتون هستم .
******
از دیشب تا به حال مثل کسی بود که تو خلا دست و پا می زد. باورش نمی شد . باورش نمی شد این مرد چیزها و رفتارهایی رو ازش می خواد که آرزوشه !
یعنی همه چی حقیقت داشت ؟یعنی نریمان همون کسی بود که تو اون کاغذا بهش اشاره کرده بود ؟ یعنی می تونست مرد زندگیش باشه ؟
چقدر می تونست به این مرد اعتماد کنه ؟ چقدر حرفها و خواسته های نریمان از روی حقیقت بود ؟ سخت بود بین باور و ناباوری تردید داشتن . سخت بود باور اینکه کسی هست که خواسته هاش ، با نیازهای مهشید یکی بود . سخت بود باور اینکه اونقدر ها هم خاص و عجیب غریب نیست که کسی هست که بهش خیلی نزدیکه . یکی عین خودش !
******
با اینکه خسته بود ، ولی شوق دیدن نریمان و همینطور صحبت در مورد داشته و نداشته هاشون ، این خستگی رو می پروند. همیشه شیک و مرتب لباس می پوشید . بنابراین حضور سر قرار با همون لباسهایی که برای کارخونه پوشیده بود ، مشکلی ایجاد نمی کرد.
سر وقت جلوی در اصلی دانشگاه نگه داشت . نگاهی به اطراف انداخت. نریمان رو دید که داره به سمتش می یاد. دستپاچه شد . نگاهی تو اینه به خودش انداخت . آرایش نداشت ولی بدک هم نبود .
نریمان رسید به دم ماشین. مهشید قفل در رو رد و نریمان باز کرد و سوار شد و بلند سلام کرد و با لبخند گفت :
-دوره ی آخر زمون که می گفتن همینه ها ! حالا دیگه خانمها میان دنبال آقایون !
مهشید ماشین رو روشن کرد و گفت :
-سنتی بودن بهتون نمی یاد آقای دکتر !
نریمان خندید و گفت :
-اینو راس می گین ! در ضمن وقتش نیست به اسمهای کوچیک هم عادت کنیم ؟
مهشید خجالت کشید !
نریمان که سرزندگی از همه ی وجناتش مشخص بود ، دوباره خندید و گفت :
-اینطور بهتر نیست مهشید خانم ؟
romangram.com | @romangram_com