#احساس_من_معلول_نیست_پارت_100
پیروز بلند شد و گفت :
-دم به دقیقه ، مایه ی دردسر می شم !
هنگامه گفت :
-اینطوری که می گین جرأت نمی کنم اگه مشکلی برام پیش اومد به شما بگم ! چون حس می کنم منم می شم مایه ی دردسر.
پیروز لبخندی زد و گفت :
-من تسلیم . دیگه چیزی نمی گم .
تا اومدن پدر و مادرش ، دستی به سر و روی خونه کشیدو منتظر شد تا برسن . یه مقدار اومدنشون طول کشید و هنگامه حدس زد جا افتادن سوپ یه مقدار زمان برده !
آروم رفت پشت در اتاق پیروز تا ببینه اون در چه حاله ! طاق باز دراز کشیده بود و چشماش بسته بود . اروم وارد اتاق شد و پتو رو از کنار تخت برداشت و به آهستگی رو پیروز کشید . پرده ها رو انداخت و اتاق رو تاریک کرد تاپیروز بتونه راحت تر بخوابه و همونطور آروم از اتاق خارج شد.
نسیمی تو اتاق وزید و همه ی جان پیروز و نوازش کرد . این دومین بار بود که هنگامه ازش پرستاری می کرد و چقدر ل*ذ*ت بخش بود ناز کردن برای این دختر مهربون !
خدا خدا می کرد دایی و زن داییش زود نرسن . دوست داشت همه ی این عطر رو یکجا ببلعه و ذره ای هم به کسی نده ! خدایا این چه برزخیه . چرا نمی تونم درست تصمصم بگیرم ؟ در اینکه این دختر رو می خوام اصلاً شکی ندارم . در منحصر به فرد بودنش هیچ تردیدی نیست ! ولی .... ولی و هزاران ولی بی جواب.
نیم ساعت بود که پدر و مادرش رسیده بودن . محسن از دست پیروز عصبانی بود و تصمیم داشت همین که بیدار شد ، حسابی دعواش کنه ! امانتی خواهرش بود و اصلاً از غریبی کردن پیروز حس خوبی نداشت . اگه به سر هنگامه نمی زد که یه حالی ازش بپرسه ، چی می شد ؟ فریبا یه مقدار پونه و پولک دم کرد و سوپ رو هم گذاشت رو شعله ی کم که گرم بمونه . باهم مشغول صحبت بودن که پیروز ازاتاق بیرون اومد.
با دیدن دایی و زن داییش ، گرم سلام کرد و از اینکه اونا رو تو زحمت انداخته عذر خواست همین که نطقش تموم شد ، محسن با ابروهای گره کرده گفت :
-این چه رسمشه دایی جان ؟ چرا اینقدر غریبی می کنی ؟ اینقدر ارتباط با ما برات سخته ؟
پیروز شرمنده سرش رو انداخت پایین و گفت :
-اونقدارم حالم بد نیست ! هنگامه خانم زیادی شلوغش کردن و بی خود شما رو از کار و زندگی انداختن . یه کم استراحت کنم خوب میشم .
فریبا با یه بشقاب سوپ اومد تو پذیرایی و گفت :
-آره با این صدا ، خیلی زود هم خوب می شی زن دایی ! اگه این کارات تکرار بشه من زنگ می زنم به مادرت و می گم که ازمون دوری می کنی .
پیروز رسماً به غلط کردن افتاده بود. کلی معذرت خواست و قول داد که تا یه عطسه کرد خانواده ی دایی رو در جریان بذاره .
عصر فریبا وقت دندان پزشک داشت. دندانپزشکشون می خواست از ایران بره و همه ی مریضای باقی مونده رو روزهای جمعه هم ویزیت می کرد . قرار شد فریبا و محسن برن دکتر و موقع برگشتن ، هنگامه رو هم با خودشون ببرن .
بعد از رفتن محسن و فریبا ، هنگامه رو به پیروز گفت :
-برین استراحت کنید . از فردا بازم باید روزی پانزده ساعت سر پا باشین . باید امروز حالتون بهتر بشه !
پیروز لبخندی زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com