#احساس_من_معلول_نیست_پارت_101
-دارم استراحت می کنم دیگه ! اگه منظورتون از استراحت خوابه که خوابم نمی یاد ! قرصامم خوردم و بهترم !
پیروز تلوزیون رو روشن کرد . یه فیلم خانوادگی زبان اصلی در حال پخش بود . بعد از یه ساعت هر دو غرق فضای احساسی فیلم بودن . وسطهای فیلم ، پیروز پرسید :
-تا حالا عاشق شدی ؟
هنگامه از سوال یک دفعه ای پیروز بد جور جا خورده بود ، با کمی تعلل گفت :
-نه ! تا حالا لیاقت تجربه ی بالاترین حس انسانی رو نداشتم . ولی خیلی دوست دارم تجربه اش کنم !
پیروز نگاه ار فیلم گرفت و گفت :
-یعنی پدر و مادرهای ما هم که ادعای علاقه دارن ، می تونن مثل این پیر مرد ،پیرزن ،اینطور برای هم جانفشانی کنن ؟ اصلاً همچین درجه ای از عشق واقعیه ؟
هنگامه چشم دوخت به صحنه ی تلوزیون که پیرزن بدن چروکیده و بی حرکت شوهرش رو می شست و با دستمال پاک می کرد و گفت :
-نمی دونم ! تا پیش نیاد کسی نمی دونه ! ولی من دوست دارم اگه قرار باشه ازدواج کنم ، حتماً حس و کشش قوی ای به طرف مقابلم داشته باشم .
هنگامه یه کم شیطنتش گل کرد و گفت :
-تا جایی که من می دونم شما کسی رو دوست دارین نه ؟ چرا به عمه نمی گین ؟
زبون پیروز قفل شد ! سرش یه کم درد می کرد ولی با این سوال هنگامه انگار با چکش کوبیدن تو سرش ! از چی برای هنگامه می گفت ؟ از دختر بچه ای که علافش کرده بود و از خود احمقش که اینطور بی بنیان عاشق شده بود ؟ از سنگ رو یخ شدن خانوادش پیش پدر مونا و خاکستر شدن علاقه اش ؟
سکوت که طولانی شد ، هنگامه شرمنده گفت :
-سوال بی خودی بود . به من ارتباطی نداره . معذرت می خوام
پیروز سریع به خودش اومد و گفت :
-نه نه اصلاً اینطور نیست . من ساکت شدم نه برای اینکه سوال شما جواب نداشت . برای اینکه یادم آوردین تو زندگیم چه اشتباهی رو مرتکب شدم .
هنگامه سکوت کرد و منتظر شد پیروز از اشتباهش بگه ولی برای پیروز هنوز زود بود با هنگامه ای که معلوم نیست کجای زندگیشه ، در مورد مونا حرف بزنه ! پیروز یه مرد آذری بود و مردای این خطه خیلی هم از احساساتشون حرف نمی زنن.
هر دو به ظاهر حواسشون رو دادن به ادامه ی فیلم ولی ذهنشون برخلاف نگاهشون دیگه در پی صحنه های رمانتیک فیلم نبود.
*****
در واحد مهشید به صدا دراومد . مهشید به خواسته ی هنگامه اینبار خودش پیشقدم شده بود تا با نریمان حرف بزنه ! اطمینانی که هنگامه به مهشید برای صادق بودن نریمان داده بود ،خیلی احساسش رو بهتر کرده بود . جوری که دنیا رو قشنگ تر می دید.
نریمان که وارد خونه شد ، مهشید رو دید که پیراهن پوشیده ای به زنگ بنفش سیر با جورابای ضخیم پوشیده و شالی یاسمنی رو آزاد رو سرش انداخته . مهشید زن زیبا و جذابی بود . نرمیان دسته گل رو به سمت مهشید گرفت و گفت:
-بفرمایید بانوی زیبا !
romangram.com | @romangram_com