#احساس_من_معلول_نیست_پارت_95
تا صبح خواب به چشمش نیومد ! ساعت هفت بود که خوابیده نخوابیده ، از تخت بلند شد و رفت حموم . هی با خودش می گفت ، چند زنگ بزنم ؟ خوب اونم شاغله دیگه ! لابد الان سر کاره و نخوابیده ! بعد خودش جوابش رو می داد که اگه مرخصی باشه چی ؟اگه الان خواب باشه و من مزاحمش بشم چی ؟
ساعت نه بود که دیگه کاسه ی صبرش لبریز شد و شماره ی مهشید رو گرفت .
صدای زنانه و لطیف مهشید رو که شنید ، دست و پاشو گم کرد . با جون کندن ،خودش رو جمع و جور کرد و گفت :
-سلام خانم زند ، زاهدیان هستم .
مهشید اروم گفت :
-سلام صبحتون بخیر . بله شناختم . خوبین ؟
نریمان که نفس عمیقی کشید و گفت :
-بهترین از این نمی شه ! من بارها نامه ی شما رو خوندم و هر بار بیشتر به این موضوع اعتراف کردم که شما رو خدا فقط برای من ساخته !
مهشید که اون ور خط از این ابراز علاقه ی بی پرده ی نریمان خجالت کشیده بود و احساسش با خوندن نامه ی نریمان ، یه حسی شبیه نریمان بود و اونم دیشب بارها به خودش گفته بود ،مهشید این مرد خودشه ، با صدای آرومی گفت :
-شما مطمئنید که اون نامه رو کامل خوندین ؟
نریمان در حالی که قلبش با کوبش بیش از حد کلافه اش کرده بود گفت :
-بیشتر از ده بار خوندمش ! جوابهای شما درست مطابق خواسته های منه ! شما چی ؟ شما هم خوندینش ؟ نظر شما چیه ؟
مهشید خجالت می کشید رک بگه من از دیشب از اینکه یکی مثل تو ، تو زندگیم پیدا شده ، تو حال خودم نیستم .بنابراین گفت:
-احساسات شما اگه از روی حقیقت باشه ، خیلی با انتظارات و تمایلات من منطبقه و این برای من جای شگفتی داره !
نریمان نفسی از روی اسودگی کشید و گفت :
-می شه بازم قرار بذاریم و همدیگه رو ببینیم ؟
مهشید گفت :
-بله ! از نظر من ایرادی نداره !
نریمان گفت :
-من تا ساعت پنج و نیم دانشگاه هستم بعدش هر جا خواستین میام دنبالتون .
مهشید یه کم فکر کرد و گفت :
ساعت پنج و نیم می یام دم دانشگاه تا باهم بریم بیرون ! چطوره ؟
romangram.com | @romangram_com