#احساس_من_معلول_نیست_پارت_94
ساعت که زنگ زد ، سریع بلند شد و لباس مناسبی پوشید و پاور چین پاورچین رفت پشت در اتاق پیروز. سرش رو چسبوند به در اتاق. صدایی شنیده نمی شد . فکری به ذهنش رسید . رفت یه نگاهی به رو شویی انداخت . خشک بود . پس مسلماً کسی وضو نگرفته بود .برگشت تو اتاقش و منتظر شد . درست دم اذان بود که صدای آب اومد . پیروز بی سر و صدا در اتاقش رو باز کرده بود و رفته بود وضو بگیره . منتظر شد که برگرده تو اتاقش. خدا خدا می کرد دراتاق رو نبنده .
از اتاقش بیرون رفت . همین که دراتاق پیروز رو دید ، آه از نهادش در اومد . پیروز در اتاق رو بسته بود . خیلی دلش می خواست بازم صدای راز و نیازش رو بشنوه . دل به دریا زد و دستگیره رو کشید پایین و با اسلومشن ترین حالت ممکن درو باز کرد. پیروز تو رکوع بود . صدای سبحان الله گرم و گیراش، سلول به سلول هنگامه رو نوازش می کرد . تا به حال ،هیچ وقت ، هیچ صدایی ،اینطور منقلبش نکرده بود . پیروز رکعت دوم رو شروع کرد . هنگامه منتظر ربنا بود . منتظر دستهای بالا برده شده بود . منتظر صوت ربنای خاضعانه بود . پیروز دستهاشو که بالا برد انگار جان از بدن هنگامه خارج می شد . چرا؟ چرا باید نماز این مرد اینقدر حالش رو عوض کنه ؟مگه تا به حال بارها شاهد نماز پدرش نبود ؟ مگه هزاران باز نماز خوندن مردای دین دار رو از تلوزیون ندیده بود ؟ مگه تو حرم حضرت رضا ، اون همه مرد نمازگذار رو که فارغ از همه چی رو به معبود ایستاده بودن رو تماشا نکرده بود ؟ پس چرا این نماز فرق داشت ؟ مدام این سوال بی جواب تو ذهنش تکرار می شد .تا اینکه پیروز سلامش رو داد و هنگامه همینطور تو آستانه ی در ،خشک شده ایستاده بود . پیروز در حین جمع کردن سجاده ، چشمش افتاد به هنگامه ای که انگار مسخ شده بود و تو این دنیا نبود . اولش از دیدن یه هیبت سیاه جلوی در اتاق ترسید . ولی زود تشخیص داد که هنگامه ست . سجاده رو نیمه جمع رها کرد و بلند شد و به سمت هنگامه اومد .
هنگامه به دنیا برگشته بود ولی افسوس که برای فرار دیر بود . پیروز متعجب با کمی چاشنی نگرانی پرسید :
-چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟
هنگامه شرمگین و من من کنان گفت :
-صوت نمازتون منو کشوند اینجا . ببخشید مزاحم خلوتتون با خدا شدم . برای نماز بیدار شده بودم که شنیدم نماز می خونید .
پیروز تو تاریک و روشن اتاق لبخندی زد که از دید هنگامه مخفی نمود و گفت :
-مراحمین این چه حرفیه !
هنگامه به زحمت تکیه اش رو از چهار چوبه در کند و گفت :
-بازم معذرت می خوام .
پیروز گفت :
-این حرفو نزنین. لابد تعجب کردین که اومدین تماشا ! دوستام همیشه بهم می گن تو یکی اصلاً نمازخون بودن بهت نمی یاد!
هنگامه شرمگین لبخند محوی زد و گفت :
-دوستاتون خیلی اشتباه می کنن. این روحانی ترین نمازی بود که تا به حال دیده بودم .
حرفشو زد و سریع با قدمهای تند که لنگیدنش رو بیشتر به رخ می کشد ، راهی دستشویی شد .
وقتی تو آینه ی رو شویی خودش رو دید ، بیشتر خجالت کشید . گونه هاش قرمز بودن و از همه ی وجودش گرما و حرارت زبانه می کشید . سر صبح بدجور سوتی داده بود . با خودش می گفت ، الان این مرد پیش خودش چی فکر می کنه آخه دختره ی خنگ ! نمی شد تا نمازش تموم شد در می رفتی و مثل ملنگا اونجا خشکت نمی زد ؟
هر چی که بود کار از کار گذشته بود و مواخذه کردن خودش هم زمان رو به عقب برنمی گردوند . وضوشو گرفت و از دستشویی خارج شد . پیروز در اتاقش رو بسته بود و رفته بود داخل . وای که چقدر خجالت می کشید ازش.
پشت در اتاق پیروز . مرد جوان با هزار جور فکر و خیال رو تخت دراز کشیده بود . چقدر تعریفی که هنگامه از نمازش کرده بود ، دلنشین بود . اون ترینی که هنگامه تنگ روحانی چسبوند و به نماز پیروز نسبت داد . خیلی دلچسب بود . با خودش می گفت کاش الان می دونستم دقیقاً نظرش نسبت من چیه! بعد ذهنش رو وسیع تر کرد و گفت ، مثلاً اگه همین فردا ازش خواستگاری کنم ؟ چی می شنوم ؟ چیکار می کنه ؟ منو هم مثل بقیه مودبانه رد می کنه؟ چشماش خوابو طلب می کرد . اونقدر فکر کرد که خواب مهمون چشماش شد .
*****
جوابهایی که مهشید تو برگه نوشته بود ، تمام وجود نریمان رو پر از هیجان و حرارات کرده بود . مهشید تکه ی گمشده ی پازل زندگی نریمان بود . باورش براش سخت بود . وجود این زن با این تمایلات ، درست در یک قدمی نریمان ناامید ، پاداش کدوم کار خیرش بود ؟
برای چندمین بار ، سوالها و جوابها رو خوند . عالی بود . یه چیزی بیشتر از عالی ! اما برای چند لحظه نگرانی بهش م*س*تولی شد . جوابهای اون چی ؟ جوابهای اون هم برای مهشید قابل قبول بودن ؟ چقدر خودش و تمایلاتش مورد قبول این نیمه ی گمشده ی استثایی ، واقع شده بود.
تحمل کردن تا صبح براش سخت بود . اما صبح حتماً زنگ می زد . حتماً زنگ می زد و از مهشید می پرسید که نظرش چیه .
romangram.com | @romangram_com