#احساس_من_معلول_نیست_پارت_9
هنگامه بی توجه به پیروز به مادرش گفت :
-تا بقیه بیدار شن ، برگشتم
فریبا خانم هم گفت :
-باشه برو اینا شب دیر خوابیدن و به این زودی بیدار نمی شن.
پیروز که قاطعیت دختر داییش رو دید از آستانه در کنار رفت که هنگامه بره بیرون .
سر ده دقیقه هر تو ماشین نشسته بودند . این وقت شناسی و همین طور سرعت عمل برای یه معلول جسمی ، از نظر پیروز جای تعجب و تا حدی تحسین داشت.
فریبا خانم کاسه آبی پشت سر مهمانش ریخت و با تکون دادن دست ازشون خداحافظی کرد .
هنگامه دوباره تو سکوت و آرامش مشغول رانندگی شد . برخلاف هنگامه ، پیروز هر چی تو خونه ساکت و اخمو بود ، تو ماشین دلش می خواست حرف بزنه . بلاخره هم طاقت نیاورد و گفت :
-افتادین تو زحمت !
هنگامه لحظه ای با لبخند به سمت پسر عمه اش برگشت و دوباره نگاه و توجهش رو داد به جلو و گفت :
-شما خیلی تعارفی هستین . من اگه بیام تبریز و بخوام جایی رو ببینم یا بگردم و خلاصه کاری داشته باشم ، نه تنها انتظا دارم که منو برسونید ، بلکه اگه شما خودتون رو بزنین به کوچه ی علی چپ و شونه خالی کنید ، این خواسته ام رو به زبون هم می یارم . میزبان در برابر مهمان یه وظایفی داره. بعد از چند سال قسمت بوده گذرتون افتاده خونه ی ما . منم هر روز با این ابو طیاره ی خوشگلم تو خیابونا هستم و برام یه بار بیشتر یا کمتر فرقی نمی کنه . پس تو رو خدا اینجوری نباشین .
پیروز خندید و گفت :
-حسابی قانع شدم !
هنگامه لحظه ای به خنده ی نادر پیروز نگاه کرد و گفت:
-در ضمن خندیدن هم بهتون می یاد ! حالا که دارین تشریف می برین بهتون می گم ! شما اصلاً شبیه عمه و عمو حمید و پدرام نیستین .
خنده پیروز جمع شد ! نگاه جدی ای حواله ی هنگامه کرد و گفت :
-چطور ؟
دیگه وارد محوطه ی فرودگاه شده بودند . هنگامه با مهارت ماشین رو تو یه جا پارک کوچیک جا داد و گفت :
-هر چی اونا خنده رو و خوش صحبت هستن ، شما اخمو و کم حرفین ! این تضاد خیلی آشکارا تو چشمه ! بی تعارف بگم ، یعنی عجیب تامل برانگیزه
پیروز متفکر گفت :
-بهم گفتن که جدی هستم ولی نه اینقدر رک و نه از سمت یه خانم !
هنگامه دزد گیر ماشین رو زد و در حالی که کنار پیروز قدم برمی داشت گفت :
romangram.com | @romangram_com