#احساس_من_معلول_نیست_پارت_8


-چرا عمو جان ؟ کارت خیلی خوبه ؟ حیف نیست گذاشتیش کنار ؟

هنگامه یه سری چایی برای همه ریخت و گفت :

-نه که دوست نداشته باشم ! وقت ندارم . بیشترین وقتم با دانشگاه پر شده وقتی هم که می یام اونقدر خسته هستم که نمی شه . نقاشی کردن هم انرژی زا هست و هم انرژی گیر . وقتی کارت عالی پیش می ره ، روحیه می گیری .اما برای پیشرفت عالی کار هم باید روحیه و انرژیت خوب باشه . برای همین تا وقتی این حس رو پیدا نکنم ، سراغ بوم و قلمو نمی رم .

پدارم کاملاً حواسش به بازی بود .ولی پیروز بی توجه به صحبتهای جمع و همینطور مسابقه ی فوتبال ، سرش با گوشیش گرم بود. شاید هنگامه تنها کسی تو اون جمع بود که می دونست فکر پیروز الان کجاست ! فکر ی دختری که پیروز اونو خانومم صدا می کرد و قبولی تو آزمون دکترا ، سد پدرش رو می شکست.

انگار شنیدن مکالمه ی پسر عمه اش ، از عصر به این طرف ، اونو یه حال دیگه کرده بود . انگار تازه داشت خودش رو به عنوان یه دختر نگاه می کرد . یه دختر با صورتی قشنگ ، تحصیلاتی عالی ، شغلی به قول معروف خوب و باکلاس . هنرمند و با اخلاق و با خدا اما ...

آره پشت این اما خیلی چیزا خوابیده بود . عجیب بود که دختر پشت تلفن پیروز ، براش اهمیت پیدا کرده بود و اگه به خودش صادقانه اعتراف می کرد ، دوست داشت ازش بیشتر بدونه !

بعد از شام ، حمید آقا که بدجور شیفته ی اون تابلو شده بود ، به پیروز و پدارم اصرا کرد که برن تو اتاقی که اون و فاطمه خانم شب گذشته رو توش گذرونده بودن و تابلوی زیبایی رو که کار دست هنگامه رو ببینن. پدرام با اشتیاق ولی پیروز بی تفاوت پا تو اتاق گذاشتن .

پیروز هنوز گوشی تو دستش بود و هر چند ثانیه یه بار نگاهش می کرد . در برابر به به و چه چهی هم که پدر و مادرش برای دیدن تابلوی منظره ی زیبایی که یک دختر چوپان رو تو دامنه ی سهند نشون می داد ، راه انداخته بودند به تعریف مختصر و یه دستتون درد نکنه ، خیلی قشنگ کمرنگی اکتفا کرد و برای جواب دادن به تلفنش اتاق رو ترک کرد .

این سوال تو ذهن دختر جوان نقش بست که آیا همه ی مهندسا اینقدر به هنر بی تفاوت بودند ؟ یا آیا همه ی کسانی که دوست دختر دارن و بهش علاقه دارن ، غیر از اون هیچ چیز قشنگی رو تو دنیا نمی بینن ؟ یا چون خالق این اثر زیبا دختر دایی معلولش بود ، براش بی اهمیت بود ؟ البته دختر دایی معلول ولی دکترش !!!

به هر حال انگار برای دختر جوان بابی جدید تو زندگیش ایجاد شده بود . بابی که توجه به بعدهای مختلف زندگی و موفقیت تو هر راهی که انتخاب کرده بود ، اونو از فکر کردن به این بعد دور نگه داشته بود و حالا کم کم داشت نقصان این بعد رو تو زندگیش حس می کرد . نقصانی که شاید تا قبل از اومدن خانواده ی عمه اش براش خیلی کمرنگ بود . نقصان حضور یه مرد تو زندگیش به عنوان کسی که بخواد عشق رو باهاش تجربه کنه !

پرواز خانواده ی مهدی پور ساعت شش عصر روز جمعه بود. قرا بر این شد که صبح تا ظهر جمعه رو با هم برن بیرون و بعد از اونجا برن فرودگاه .

فریبا خانم و هنگامه ، از صبح زود بیدار شده بودند و مشغول تدارک وسایل پیک نیک بودند که پیروز با تک سرفه ای وارد آشپزخونه شد .

هر دو با روی گشاده به مهمان نسبتاً اخموشون سلام کردند و پیروز هم جوابشون داد و گفت :

-راستش برای من کاری پیش اومده که مجبورم هر چه زودتر برگردم تبریز. الان از یکی از کارگاهها تماس گرفتن و گفتن برای یکی از کارگرها مشکلی پیش اومده . نمی خوام بقیه رو بیدار کنم . بی زحمت شما بهشون اطلاع بدین .

هنگامه از سینک فاصله گرفت و گفت :

-با چی می رین ؟

پیروز گفت :

-می رم فرودگاه ببینم می تونم بلیط پیدا کنم یا نه !

هنگامه دستهای خیس رو با حوله پاک کرد و گفت :

-من می رسونمتون.

پیروز سریع گفت :

-نه نه ! نیاز نیست . یه آژانس خبر کنید ، حله !

romangram.com | @romangram_com