#احساس_من_معلول_نیست_پارت_7


صدای صحبت قطع شده بود . تقه ای به در نیمه باز زد و بعد از شنیدن صدای بفرمایید ، آروم بازش کرد .

پیروز رو تخت آبی رنگ فرفوژه ای که کنار پنجره بود ، دراز کشیده بود . هنگامه رو که تو آستانه ی در دید ، سریع بلند شد نشست .

هنگامه خجل سلامی کرد و از اینکه بی موقع مزاحم شده بود ،عذر خواهی کرد .

پیروز کاملاً از رو تخت بلند شد و خبردار ایستاد و گفت :

-خواهش می کنم ! ممنون بابت زحمت صبح !

هنگامه جلوتر رفت و گفت :

-وظیفه بود ! نتیجه چطور بود ؟ خودتون راضی بودین ؟

پیروز به خودش آزاد باش داد و رو تخت نشست و گفت :

-بد نبود . یعنی هر چی که پرسیدن رو جواب دادم . حالا بستگی داره از قیافه ام خوششون بیاد یا نه و یه لبخند محو زد .

همین حرف کافی بود که توجه دختر جوان به چهره ی پسر عمه اش جلب بشه .

صورتی بیضی ، ته ریش یه روزه ، چشمای مشکی درشت ، مثل خود هنگامه ، مژه هایی برگشته و به مراتب پرپشت تر از هنگامه ،ابروهایی پر که برخلاف هنگامه پیوسته نبودن . بینی قلمی و یه مقدار بزرگ و لبهایی گوشتی و رنگ پوستی ، شاید یک درجه تیره تر از هنگامه . موهای مجعد مشکی براق . هیکلی متناسب. قدی حدود 180 سانت . آنالیز جزئی تیپ و قیافه ی مرد جوان تو ذهن فعال و پردازش گرِ قوی مغز هنگامه ، نمره ی هجده رو به خودش اختصاص داد و تو دل خودش اعتراف کرد ، اگه درصدی از نمره ی مصاحبه ی دکترا مختص تیپ ظاهری فرد بود ، به حتم ، پسر عمه ی جذابش ، نمره ی کامل این بخش رو می گرفت .

همه ی این آنالیز ها شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید و خوشبختانه همان زمان رو هم پیروز مشغول جواب دادن به پیامکش بود .

هنگامه آروم گفت :

-ایشالله که به قول خودتون علاوه بر بقیه ی مدارک ، از تیپتون هم خوششون بیاد و قبول بشین . براتون آرزوی موفقیت می کنم . راستی نمی یایین پایین برای چایی و عصرانه ؟

پیروز لبخند محوی زد و گفت :

-ممنونم ! تا خدا چی بخواد ! چشم شما بفرمایید . می رسم خدمتون .

هنگامه بعد از زمزمه ی یه ایشالله زیر لبی ، اتاق رو ترک کرد .

یه عصرانه ی مختصر برای جمع حاضر کرد و تو فرصت بین دو نیمه براشون برد. حمید آقا رو به هنگامه گفت :

-راستی عمو جان اون تابلویی که تو اتاق ماست رو تو کشید ی انگار ؟!

هنگامه تکه ای از نون رو جدا کرد و گفت :

-بله جزء اولین کارامه ! دیگه خیلی وقته نقاشی نمی کشم .

حمید آقا گفت :

romangram.com | @romangram_com