#احساس_من_معلول_نیست_پارت_6


محسن گفت :

-رفتن بیرون خرید !

حمید آقا با روی گشاده ی گفت :

علیک سلام عمو جان ! حسابی خسته شدی خانم دکتر ! از قیافه ات معلومه ! مادرت زحمت کشیده بساط چایی رو آورده اینجا . اگه می خوری برات بریزم ؟

هنگامه خودش رو روی اولین مبل انداخت و گفت :

-هر چند زحمته براتون ولی ممنون می شم . حسابی به یه چایی داغ احتیاج دارم . بس که حرف زدم ، گلوم خشک شده.

پدرام حواسش رو برای چند لحظه از تلوزیون گرفت و با شیطنت گفت :

-دختر دایی استاد سخت گیری هستی یا به همه نمره می دی ؟

هنگامه چاییش رو از حمید آقا دریافت کرد و زیر لب یه تشکری کرد و گفت :

-بستگی به دانشجو داره ! با دانشجوی منضبط و درس خون خوبم و وقتی به کمکم احتیاج داشته باشه ، دریغ نمی کنم . ولی اونی که واسه وقت کشی و علافی اومده دانشگاه ، برام ارزش نداره . به اونا سخت می گیرم شاید به راه بیان .

چاییش رو که تموم کرد پرسید :

-آقا پیروز برنگشتن ؟

حمید آقا گفت :

-چرا دخترم برگشته ! بالاست ! بابت زحمت صبحت هم ممنون.

هنگامه با لبخند خواهش می کنمی گفت و راه پله ها رو در پیش گرفت . دوست داشت پیروز رو ببینه و ازش در مورد مصاحبه بپرسه .

در اتاقی که مادر برای پسرا آماده کرده بود ، نیمه باز بود و کاملاً واضح صدای صحبت می اومد . هنگامه احتمال داد پیروز مشغول صحبت با تلفن باشه برای همین تصمیم گرفت بره اتاق خودش و لباساشو عوض کنه بعد بیاد ازش بپرسه که نتیجه چی شد . اما همین که از جلوی اتاق رد می شد ،شنید :

-می یام گلم ! می یام عسلم ! بلیطمون واسه فردا عصره ! چقدر تو بی تابی می کنه عزیز دلم !

چند لحظه ای سکوت و دوباره :

-خانومم بذار ایشالله نتیجه ی این هم معلوم بشه و به سلامتی قبول بشم ، بعدش دیگه بابات هیچی نمی تونه بگه ! از همین پشت گوشی می ب*و*سمت ! ب*و*سمو دریافت کردی ؟

بازهم سکوت و بعد قهقه ای خوشایند .

دیگه بیشتر از این موندن رو جایز ندونست و رفت تو اتاقش. مقنعه و مانتوش رو مرتب به چوب رختی زد . موهاشو باز کرد و یه شونه ای بهشون زد و دوباره بست . تونیک زرشکیش که گلای بزرگ مشکی داشت به تن کرد . شال سفیدی هم از تو کشو بیرون اورد . اونقدر لباساشو مرتب می چید که موقع برداشتن ، هیچ وقت درهم و برهم و چروک نبودن . نظم مهمترین رکن زندگیش بود . برای چند لحظه جلوی آینه نگاهی اجمالی به خودش کرد . انگار صحبت عاشقانه ی پسر عمه اش با دوست دخترش ، یادش انداخته بود که اونم یه دختره !

بی خیالِ حس گذار و کم اهمیت یأسی شد که فقط برای چند ثانیه به مغزش نفوذ کرده بود و سریع شالش رو مرتب کرد و کفشای سفیدش رو هم پوشید و از اتاق خارج شد .

romangram.com | @romangram_com