#احساس_من_معلول_نیست_پارت_10
-خوب خانم های زیادی هستن که ممکنه نگران عکس العمل شما باشن . شاید دلشون بخواد بیشتر ازتون تعریف کنن و اینطوری قضاوت شما درموردشون رو به نفع خودشون عوض کنن. من شرایطم فرق می کنه برای همین هر چی بگم از روی صداقته !
هنوز مغز کلام دختر جوان برای پیروز مغرور که خودش رو خیلی عقل کل می دونست ، هضم نشده بود که صدای عشوه دار دختری ، همراه با کلام نیش دارش قلب هنگامه رو فشرد.
-خاک تو سر پسره بکنن با این سلیقه اش ! دختر قحطی بود رفته این چلاق رو گرفته ؟
هزاران بار تحقیر شده بود . بارها تو مدرسه ، دانشگاه ، اتوب*و*س ، خیابون ، حتی توسط چند تا از دانشجوهای تخس و بدجنس و درس نخون خودش هم به سخره گرفته شده بود . اما اینبار فرق می کرد . نمی دونست چرا ولی خیلی فرق می کرد .
طبق سی سال گذشته به روی خودش نیاورد اما خیلی دلش می خواست بدونه مردی که همراهشه هم به همین راحتی به روی خودش نمی یاره ؟ ولی غرورش نگذاشت که به صورت پیروز نگاه کنه !
خوشبختانه پیروز تونست برای ساعت نه بلیط پیدا کنه . هنگامه حالش خوب نبود . این تحقیر بدجور آینه ی دلش رو خراشیده بود. موندن رو نه جایز می دونست و نه حالش مساعد موندن بود .با اطمینان از اینکه پسر عمه اش بلیط گیر آورده و ایشالله راهی می شه ، ازش به گرمی خداحافظی کرد و راه افتاد. خیلی وقت بود که نگاههای ترحم آمیز یا تحقیر کننده ی دیگران واقعاً براش بی اهمیت شده بودند . اما حالا بعد از سالها که تونسته بود به خوبی با این موضوع کنار بیاد ، مثل نوجوانی حساس از مزه پراکنی بی مورد دختری سبکسر که به خاطر کمبودهای روحیش ، نقص عضو جسمی هنگامه رو دستاویزی برای جلب توجه مرد جوان قرار داده بود ، حسابی رنجیده بود .
هنگامه ی سی ساله ، کم کم داشت با این بعد از زندگیش هم روبه رو می شد. سالها بود موفقیتهای چشم گیر در امر تحصیلی ، هنری و ورزشی اون رو از فکر کردن به این نیاز روحیش که می تونه در کنار یه مرد یه زندگی متاهلی رو هم تجربه کنه ، دور نگه داشته بود . اون مکالمه ی کذایی پیروز با دختر مورد علاقه اش انگار هنگامه رو بیدار کرده بود . انگار کم کم داشت یادش می اومد که عادی نیست . که فرق داره با خیلی از دخترهای هم سن و سالش. اگر از نظر جامعه ی علمی ، هنری و ورزشی و... فرد کاملی بود ، از نظر مردهای اطرافش مسلماً کامل به نظر نمی رسید. انگار هنگامه ی باهوش ، هنگامه ی زیرک و موفق حالا داشت نقص عوضش رو می دید.
*****
آن سوی این ماجرا پسر جوانی بود که از برخورد دختر رهگذر و بی جواب ماندن حرکت زشتش ناراحت بود . هیچ وقت علاقه ای به هنگامه نداشت و شاید اون هم مثل خیلی ها به خاطر نقص عضو هنگامه ، اون رو نمی دید. اما هنگامه ی سالهای نوجوانی ، با دختر زیبا و خود ساخته ای که این چند روزه باهاش آشنا شده بود خیلی فرق داشت . دختری که اگر این مشکل رو نداشت به خاطر چهره ی دلنشین ، موقعیت شغلی و فرهنگ خانوادگیش صد درصد تا به حال ازدواج کرده بود .
شاید فقط دقایقی از کل زمانی که پیروز برای فکر کردن وقت داشت ، صرف تفکر در مورد هنگامه شد . بیشتر فکرش حول مونا ی عزیزش می گذشت که می تونست با مدرک دکترا ، بلاخره اونو مال خودش بکنه .
این وسط مشکل فقط مونا نبود. یه مقدار ، شایدم بیشتر از یه مقدار تفاوت فرهنگی ای که بین خانواده ی مهدی پور و امیر نیا وجود داشت ، می تونست مانع رسیدن پیروز به مونا بشه . مونا دختری دیپلمه و فرزند آخر یه تاجر سرشناس بود که هر سه داماد بزرگش هم همشون افرادی با طرز فکر و شایط اجتماعی خودش بودند . این وسط فقط پیروز بود که پول خودش و باباش از پارو بالا نمی رفت و همینطور تحصیلات دانشگاهی داشت. وضع مالی پیروز و پدرش هم خوب بود ولی نه در حد جناب امیر نیا و دامادهای بزرگش.
از نظر پیروزی که چشماشو به غیر از مونا به روی دنیا بسته بود ، این دلایل خیلی مهم نبود . اما مسلما از نظر فاطمه خانم و حمید آقا که هر دو افراد تحصیل کرده ای بودند و تحصیل براشون خیلی اهمیت داشت ، دیپلمه بودن عروسشون ، اونم تو این زمونه که هر کس به راحتی می تونه یه مدرک برای خودش دست و پا کنه ، نشون دهنده ی فقر فرهنگی بود ولاغیر. هر چند تو گام بعد ی ، تحصیلات و طرز تفکر جناب امیر نیا هم از نظر خانواده ی مهدی پور جای بحث داشت . ولی وقتی دلی بلرزه ، این همه تفاوت و این همه نقصان رو نمی بینه . چون این نواقص ، پنهانی هستن ولی نقص عضو هنگامه رو یه بچه هم تشخیص می ده !!!
ساعت نه و نیم بود که هنگامه رسید خونه ! همه بیدار بودند و از جریان رفتن پیروز هم اطلاع داشتند. عمه رو به هنگامه ی تا حدی پکر گفت :
-دستت درد نکنه عمه جان ! حسابی مایه زحمت شدیم برات ! انگار حالتم خوب نیست و کسلی نه ؟
هنگامه لبخندی منحرف کننده زد و گفت :
-وظیفه ست عمه جان ! نه اتفاقاً خوبم !
وسایل پیک نیک حاضر بود . چون همه تو یه ماشین ، جا نمی شدند ، هنگامه هم ماشینش رو برداشت . خانم ها تو ماشین هنگامه و اقایون هم تو ماشین آقا محسن نشستن . مقصد لواسان بود . هنگامه به آرامی با رعایت فاصله ، پشت سر پرشیای نوک مدادی پدرش رانندگی می کرد .
علی رغم سکوت هنگامه ، مادر و عمه اش، از هر دری حرف می زدند . تا اینکه بحثشون کشید به ازدواج پیروز .
نمی دونست چرا ولی به شنیدن این بحث راغب بود . برای خودش هم جای تعجب داشت . عمه با ناله از اینکه نمی تونه دختری در شان مقام و منزلت پسرش پیدا کنه می نالید. با هر بار شنیدن جمله ی ، دختر لایق پیدا نمی کنم ، پوزخندی ناخودآگاه روی لبش سبز می شد . هنگامه و پوزخند ؟ هنگامه و مسخره کردن افکار دیگران ؟ فاطمه خانم دست کم سه بار این جمله رو در اثنای صحبتهاش یه کار برد و این بیشتر هنگامه رو رنجوند . نه اینکه چشم به این داشته باشه که عمه اش اونو برای پسرش در نظر بگیره . اصلاً اینطور نبود . تازه نه تنها پیروز رو نمی شناخت بلکه این چند روز از رفتارش هم خوشش نیومده بود . اما منظور عمه رو از شان نمی فهمید. شأنی که عمه برای شازده اش در نظر داشت تا چه حد رفیع بود که هیچ دختری رو تو کلان شهر تبریز نتونسته بود کاندید بکنه ؟
هنگامه با خودش فکر کرد ، کجایی عمه جان که پسرت یکی رو در شان خودش پیدا کرده و تازه ب*و*س آخر شب هم براش می فرسته . خودش از اینکه این بخث اینقدر روش تاثیر منفی داشت و به نوعی عصبیش می کرد در عجب بود .
هجدهم شهریور ماه بود و دو روز پیش نتایج آزمون دکترا اعلام شده بود و پیروز خان مهدی پور ، عمران آب دانشگاه تهران قبول شده بود. هنگامه هم مثل پدر و مادرش از قبولی پیروز خوشحال بود و به پسر عمه اش افتخار می کرد . اما از اینکه حضورش تا یه مدتی آرامش خونه ی اونا رو به هم خواهد ریخت احساس خوبی نداشت . اینبار حمید آقا و پیروز قرار بود بیان . پیروز برای ثبت نام و حمید اقا برای اینکه بتونه خونه ی مناسبی برای پسر دکترش پیدا کنه !
برای اینکه تهران با ماشین کلی کار داشتن ، پدر و پسر با مزدا 3 حمید آقا اومده بودند که لنگ ماشین نباشن . هنگامه و مادرش هم طبق روال ، حسابی بساط پذیرایی رو آماده کرده بودند و منتظر بودند که مهمونای عزیزشون از راه برسن .
romangram.com | @romangram_com