#احساس_من_معلول_نیست_پارت_84
-نه ممنون . الان که خوابیدم ، بهترم و سرمم گیج نمی ره . لابد از فشار کاری بوده . بخوابم خوب می شم .
هنگامه گفت :
-من به بابا اس ام اس زدم که بیاد اینجا و شب رو پیشتون بمونه ! تا ایشون بیان ، خودم پیشتون می مونم .
پیروز سرش رو از پشتی صندلی جدا کرد وگفت :
-ای بابا نیازی به زحمت ایشون نیست . من خوبم !
هنگامه گفت :
-بهتر نیست بریم خونه ی ما ؟ مامانم کلی جوشونده و داروی گیاهی داره که هرکدوم صد برابر داروهای شیمیایی اثر می کنه .
نه ! خونه ی دایی نه ! سختش بود . بنابراین گفت :
-ممنون . تو خونه ی خودم راحت ترم !
هنگامه گفت :
-پس اصرار نمی کنم . ولی تا اومدن بابا پیشتون هستم .
هر دو وارد خونه ی پیروز شدن . چیزی که هنگامه انتظار داشت ، یه خونه ی نامرتب و درب و داغون بود که تداعی گر خونه ی یه مرد مجرد باشه . ولی همه چی مرتب بود .رو میزای جلوی مبل یه مقدار گرد و خاک بود ولی هیچ چی وسط نبود . حتی یه استکان نشسته هم تو سینک نبود . بازهم هنگامه در مورد پیروز اشتباه فکر کرده بود . پیروز درست مثل خودش منظم و تمیز بود .
هنگامه رو به پیروز گفت :
-شما برین تو اتاق استراحت کنین. منم یه قهوه یا چایی براتون درست می کنم . برای آرامش خوبه !
پیروز که ناخودآگاه از این همه مورد توجه قرار گرفتن خوشش اومده بود . سری تکون داد و راهی اتاقش شد.
هنگامه تو کابینتها گشت و قهوه رو پیدا کرد و شروع کرد به آماده کردن اون . وقتی قهوه آماده شد ، اونو ریخت تو یه فنجان و برد سمت اتاق پیروز. درش نیمه باز بود . پیروز با همون لباسای بیرون رو تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو گذاشته بود رو چشمش. در اتاق رو یه کم به جلو هل داد و همزمان تقه ای به در زد . پیروز دستش رو برداشت و وقتی هنگامه رو سینی به دست در آستانه ی در دید ، بلند شد و نشست .
هنگامه وارد اتاق شد و سینی رو رو پاتختی کنار تخت گذاشت و گفت :
-راحت باشین . من بیرونم . اگه کاری داشتین صدام بزنین . بابا هم الان می یاد .
پیروز نگاهی به صورت مهربون هنگامه انداخت و گفت :
-ممنون ! حسابی به زحمت افتادین .
هنگامه بی حرف لبخندی زد و اتاق رو ترک کرد .
بعد از رفتن هنگامه پیروز فنجان قهوه رو برداشت و زل زد بهش . چقدر محبت خالصانه به آدم می چسبید. با اینکه سالم بود و همش داشت نقش بازی می کرد ، ولی کم کم داشت از این نقش خوشش می اومد . اینکه یکی مثل هنگامه مواظب آدم باشه و بی چشم داشت محبت کنه ، ل*ذ*ت بخش بود و پیروز نمی تونست اینو انکار کنه . وقتی هنگامه از اتاق رفت بیرون، چشم پیروز خورد به لنگیدن محسوس هنگامه . هنگامه بیرون آپارتمان کفشش رو درآورده بود و بدون کفش مخصوص کاملاً محسوس می لنگید . ولی چقدر مهم بود ؟ پیروز تو ذهنش مدام اینو می پرسید که چقدر مهه که هنگامه ی همه چی تموم ، این مشکل ظاهری بارز رو داشته باشه ؟
romangram.com | @romangram_com