#احساس_من_معلول_نیست_پارت_83
نویدی از لفظ هنگامه جانی که پیروز به زبون اورد . اخم ناخودآگاهی بین دو ابروش افتاد و گفت :
-هر طور راحتین. پس من با اجازه !
پیروز خودشم نفهمید چطور این لقب رو به هنگامه داد و لی از اخم پیشونی نویدی حسابی حال کرد .
احتشام هم که ساکت ایستاده بود گفت :
-خانم حداد کمکی ازم برمی یاد ؟
هنگامه با خوشرویی گفت :
-نه عزیزم . مرسی . شما بفرمایین. معطلتون کردیم . شرمنده !
پیروز که به عقیده ی خودش نقشش رو خوب بازی کرده بود و تو دلش داشت از خودش تشکر می کرد ، بعد از اینکه مدرسین وسایلشون رو گذاشتن تو دفتر ، سریع درش رو قفل کرد و در حالی که قیافه ی مریضا رو به خودش گرفته بود رو به هنگامه گفت:
-بریم؟
هنگامه گفت :
-آبدارچی کجاست ؟
پیروز که فکر اینجاشم کرده بود گفت :
-کار داشت . یه ساعت پیش رفت .
بعد از اینکه همه ی زبان اموزا از هر دونفرشون خداحافظی کردن و موسسه خالی شد ، پیروز درو قفل کرد و با هم سوار ماشین هنگامه شدن . تو دلش از اینکه نویدی این وقت شب نتونسته بود با هنگامه حرف بزنه ، خیلی خوشحال بود .ولی از طرفی نگران هم بود . مگه می تونست دست و پای هنگامه رو ببنده که با نویدی حرف نزنه . مگه نویدی ها اطراف هنگامه کم بودن ؟ به قول خودش چقدر می تونست مـــــــواظب هنگامه باشه. بعد خودش از خودش می پرسید . اصلاً چرا من باید نگران صحبت نویدی باشم ؟ به من چه ؟ بعد می گفت ممکنه بهش صدمه بزنه واسه همینه من حساسم و دوباره به خودش تشر می زد، آره جون عمه ات.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماشو بست .
هنگامه غرق فکر ، به آرومی رانندگی می کرد . جا خورده بود . حسابی هم جا خورده بود . درسته که به روی خودش نیاورد. ولی از حرفی که پیروز زده بود خیلی تعجب کرده بود . اونم هیشکی نه و پیروز . هنگامه جانی که پیروز به زبان آورده بود ، هر چند کاملاً تابلو برای رو کم کنی نویدی بود و هنگامه به خوبی به این امر واقف بود ولی ناخودآگاه به دلش نشسته بود . یه جور حس مالکیت پشت این هنگامه جان مصلحتی خوابیده بود که برای دختر جوان خوشایند و قابل اتکا به نظر می رسید.
پیروز تا به حال اسمش رو صدا نکرده بود. یعنی همیشه خیلی رسمی با هم برخورد می کردن . هنگامه نمی فهمید چرا اینقدر به این مرد ب*غ*ل دستیش که اروم خوابیده ، حساس شده و هر حرکتش رو زیر ذره بین داره . می دونست پیروز شنیده که نویدی می خواد حرف بزنه و به علت قلمبه شدن رگ غیرتش اونو هنگامه جان خطاب کرد ولی دست خودش نبود . خوشش اومده بود . اونم آدم بود دیگه ! نبود ؟
جلوی خونه ی پیروز که رسیدن ، آروم صداش کرد :
-آقا پیروز .... پسر عمه .... آقا پیروز ....
چشمای پیروز به ارومی باز شد .هنگامه خودش رو عقب کشید و گفت :
رسیدیم ! هنوزم می گم که باید بریم بیمارستان . چرا باید یه دفعه سرتون گیج بره ! شاید یه مشکل جدی وجود داشته باشه !
پیروز که نگرانی واقعی هنگامه مثل هر آدم دیگه ای براش خوشایند بود ،گفت :
romangram.com | @romangram_com