#احساس_من_معلول_نیست_پارت_82
صبح زود از خونه ی اونا بیرون زد . قبل از اینکه هنگامه بیدار بشه ! دلش نمی خواست باهاش رودر رو بشه ! هم یه جورایی از جریان مونا دل چرکین بود و هم ...هم ... هم اگه می خواست با خودش صادق باشه ، یه مقدار دیدن هنگامه تو خونه براش سخت شده بود . این اتفاق به تازگی رخ داده بود . از وقتی که هنگامه اون آبشار مشکی رو اونطور خالصانه تو معرض دیدش گذاشت ، از وقتی که اندام جذابش رو دید ، دیگه نمی تونست مثل قبل راحت باشه ! پیروز چشم چرون و چشم ناپاک نبود . ولی مرد دیگه . این چند روز رو هم مجبوری به خاطر کمک به برگزاری مهمونی ، زیاد رفت و آمد می کرد . وگرنه اصلاً راحت نبود . هیشکی نمی دونست که چشمای پیروز داره کم کم باز می شه و چیزهایی رو تو این دختر می بینه که قبلاً ابداً نمی دید. آخه درد اینجا بود که همش اینا نبود که . هنگامه تو دانشگاه و موسسه یه چهره ی محبوب و دوست داشتنی بود . مرد و زن ، کوچیک و بزرگ همگی خیلی براش احترام قائل بودن. هیچ کس این وسط به چند سانت کوتاهی پاش اهمیت نمی داد . همین شخصیت جذاب هنگامه بود که به شدت برای پیروز درگیری ذهنی ایجاد کرده بود . انگار مثل یه بچه ی دو ساله که کشف دنیای اطرافش براش هیجان انگیز و جذابه ، هر روز تو هنگامه چیزای جدید کشف می کرد.
اون روز عصر تو موسسه سرگرم کارای پروژه ای بود که صبح یکی از استاداش بهش داده بود . حسابی تو کامپیوتر غرق بود که هنگامه رسید. مهندس نویدی یکی از مدرسین جوان موسسه هم همزمان با هنگامه وارد دفتر شد . پیروز با دیدن اونا از جاش بلند شد. هنگامه برای لحظه ای یاد صبح افتاد . این چهره ی مغرور و اتو کشیده و با ابهت هیچ شباهتی به مرد استغاثه جوی صبح نداشت . هر دو بعد از احوالپرسی با پیروز و برداشتن دفتر حضور و غیاب کلاس خودشون راهی کلاساشون شدن . موقع خروج از دفتر ، مهندس نویدی رو به هنگامه گفت :
-خانم دکتر ببخشید می شه بعد از کلاس چند لحظه وقتتون رو بگیرم .
دیگه از دفتر خارج شده بودن . ولی رادارهای پیروز به کار افتادن .
پیروز جواب هنگامه رو نشنید و همین نشنیدن از ساعت چهار عصر تا ساعت هشت و نیم که کلاسای هنگامه تموم می شد ، گند زد به افکار پیروز. خودشم نمی دونست چه مرگشه ! عاشق که نشده بود . مطمئناً نشده بود . با خودش می گفت ، فکر کن من عاشق هنگامه بشم ! بعد به خودش تشر می زد ، پس این همه جلز و ولز کردن برای چیه. اصلاً به اون چه که نویدی چی می خواد به دختر داییش بگه ! هی توجیه می کرد خودش رو و هی از زیر توجیح در می رفت . پروژه که هیچی به حساب کتابای ساده ی موسسه هم نرسید. در اینکه دیدی که الان به هنگامه داشت با هفت ، هشت ماه پیش خیلی فرق کرده بود ، شک نداشت . اما انگار این تغییر زاویه ی دید ، یه مقدار شدید شده بود و پیروز حس می کرد باید یه جوری جلوشو بگیره!
خیلی با خودش کلنجار رفت که مثل پسرای خوب بشینه سرپستش و اصلاً بی خیال حرفی که نویدی می خواد به هنگامه بزنه بشه ولی دست اخر مغلوب میدان شد و بدون اینکه بدونه چرا ، قبل از تموم شدن کلاس هنگامه ، آماده جلوی در دفتر ایستاد . تو دلش داشت اینطوری خودش رو توجیح می کرد که ، قرار نیست که حتماً عاشق کسی باشی تا برات مهم باشه . بلاخره منم یه رگ غیرت آذری دارم یا نه ! یعنی چی این م*ر*ت*ی*ک*ه آدم رو هویجم حساب نمی کنه ؟لابد می خواد خواستگاری کنه ! خوب هر کاری رسمی داره . چرا جلوی دختر مردم رو می گیری و باهاش حرف می زنی . مگه ننه و بابا و کس و کار نداره ؟ در ضمن الان اینجا از زبان آموز گرفته تا اساتید ، همه می دونن من پسر عمه شم . حرفی داری مردونه به خودم بگو ! پس می شه نتیجه گرفت که این بابا حتماً ریگی به کفششه ! من وظیفمه از هنگامه مواظبت کنم !
در عرض همون چند ساعت ، سناریوی اکشنی هم استخراج کرد و به محض اینکه هنگامه رو دید با حالت مریضی گفت :
-هنگامه می تونی منو برسونی خونه ام ؟
هنگامه که نگران شده بود گفت :
-چی شده ؟ حالتون خوب نیست ؟
پیروز گفت :
-سرم گیج می ره . نمی خوام پشت فرمون بشینم .
همون موقع مهندس نویدی و خانم احتشام هم کلاسشون تموم شد و بیرون اومدن. نویدی جلو اومد و گفت :
-مشکلی پیش اومده ؟
هنگامه رو به نویدی گفت :
-اقای دکتر حالشون خوب نیست . منو می بخشین ولی باید ایشون رو برسونم منزلشون. اگه اجازه بدین ، صحبتمون بمونه واسه بعد.
حسین نویدی رو به هنگامه گفت :
-خواهش می کنم !ایرادی نداره خانم دکتر !
بعد جلوتر اومد و رو به پیروز گفت :
-اگه مشکلی هست ، من در خدمتم دکتر جان ! می خوایین بریم بیمارستان ؟
پیروز گفت :
-نه ممنون جناب نویدی ! هنگامه جان هستن . حالم خیلی هم بد نیست . فقط نمی خوام پشت فرمون بشینم .
romangram.com | @romangram_com