#احساس_من_معلول_نیست_پارت_81
محسن خندید و گفت :
آره دایی جان برین بخوابین . شما ها فردا کلی گیر و گرفتاری دارین. در ضمن بازم بابت زحمتی که خودت و بابا و مامان کشیدن تشکر می کنم . حسابی شرمنده مون کردین .
پیروز تشکر کرد و راهی همون اتاقی شد که وقتی تو این خونه ساکن بود ، توش می خوابید.
هنگامه هم بعد از رفتن پیروز ، رفت بالا. حوصله ی مسواک نداشت . فقط با دستمال مرطوب یه دستی به صورتش کشید و لباسش رو عوض و خزید زیر پتو.
ساعت پنج و نیم بود که با صدای زنگ گوشیش بیدار شد . خواب آلود شالی انداخت رو سرش و راهی دستشویی شد تا وضو بگیره. موقع عبور از جلوی اتاق پیروز صدای زمزمه ی نماز پیروز ، برای لحظه ای اونو جلوی در میخکوب کرد.پیروز و نماز ؟ اونم دقیقاً همون صبحی که شبش تا ساعت دو بیدار بوده ؟ آهنربایی نامرئی اون به سمت اتاق کشوند . اتاق تاریک بود . تنها نوری که فضای اتاق رو قابل دید می کرد . نور چراغ حیاط بود.زمزمه ربنا آتنای پیروز ، با اون صدای بم مردانه ، انگار کلامی جادویی بود که روان هنگامه رو با لطافت تمام مجذوب می کرد. تکیه داد به چهارچوبه ی در و مسحور به صدای راز و نیاز پیروز با خدا گوش کرد .
سلام نماز پیروز که تموم شد انگار نیرویی نامرئی هنگامه ی به خلسه رفته رو بیدار کرد تا قبل از اینکه پیروز سر از سجاده برداره ، از جلوی اتاقش کنار بره ! بارها و بارها با صوت قرآن پدر و صدای راز نیازش به آرامش رسیده بود . اما صدای پیروز یه جور دیگه بود . آرامشی که به سلول به سلول هنگامه تزیرق شده بود ، از جنس دیگری بود . وضو گرفت و به اتاقش برگشت . سجاده اش رو پهن کرد و قامت بست . اما فقط خدا می دونست که تو نمازش حواسش به مرد پشت تیغه ی گچی بود .
نمازش که تموم شد . همونطور بی حرکت نشست سرسجاده ! نمی دونست این حس چیه. ولی هر چی که بود قشنگ بود . نمی دونست پیروز اهل نمازه! بخصوص که بیدار شدنش برای نماز صبحی که شبش رو نخوابیده بود ، نشون از اعتقاد عمیقی داشت که اونو از رخت خواب بیرون کشیده بود . تو اون مدتی هم که تو خونه ی اینا بود نماز خوندنش رو ندیده بود . نمازش خیلی روحانی بود . حس می کرد نظرش در مورد این پسر عمه ی ظاهراً عنقش صد و هشتاد درجه عوض شده ! علتش هم ظاهر پیروز بود ! از اینکه پسر عمه اش تا به حال به با خدایی تظاهر نکرده بود و رابطه ی قشنگش با خدا رو گذاشته بود برای خلوتش ، خیلی خوشش اومده بود . حسی که از این خلوت معنوی مخفی ولی قشنگ به وجود هنگامه تزریق شده بود ، انگار جوانه ای از یه احساس بزرگ بود . حس می کرد بیشتر می تونه به پیروز اعتماد کنه !
مرد پشت تیغه ی گچی ، بدون اینکه خودش با خبر باشه ، احساسات خفته ی هنگامه رو به چالش می کشید.
*****
از مهشید خوشش اومده بود . شایدم علت این جذب زود هنگام چهره ی آشنای مهشید بود . به خصوص که هیجان صحبت در مورد احساسات خاصشون ، بیشتر تشویقش می کرد به این رابطه ادامه بده . تنها چیزی که خیلی ازش واهمه داشت فریال بود . اگه این رابطه جدی تر می شد ، مطمئناً فریال نمی تونست به راحتی اینو بپذیره که نریمان عمه اش رو بهش ترجیح بده . بدترین قسمتش هم این بود که همه اطرافیان مهشید بنا به گفته ی هنگامه از ماجرای مهشید با خبر بودن و این یعنی یه جور زنگ خطر برای نریمان . اما هیچ کدوم از این دلایل باعث نمی شد که نریمان شناخت مهشید رو کنار بذاره و شانسش رو امتحان نکنه !
همون شب شماره مهشید رو برای قرار ملاقات بعدی گرفت. هر چند هر دوی اونا به نوعی به هم معرفی شده بودن ، اما این نریمان بود که بنا به خاصیت مرد بودن ، می بایستی تو ایجاد ارتباطات بعدی پیش قدم می شد.
*****
ساعت نه صبح بود که از خواب بیدار شد . به خیال اینکه پیروز هنوز تو خونه شونه ، لباس مناسبی به تن کرد و شالی هم رو سرش انداخت و راهی طبقه ی پایین شد. مادرش هم بیدار بود و مشغول جمع و جور کردن ریخت و پاش های دیشب.
به ارومی سلام کرد . مادرش تا متوجه حضورش شد با لبخند پاسخش رو داد و نگاهی به لباساش انداخت و گفت :
چرا شال سرت کردی ؟ پیروز نیست ! صبح رفت دانشگاه!
همون موقع محسن با دو تا نون سنگک تازه وارد شد و رو به هنگامه گفت :
-چه زود بیدار شدی بابا! دیروز خیلی خسته شدی . یه کم می خوابیدی خوب !
هنگامه نونا رو از دست پدرش گرفت و گفت :
-چه زودی بابا جون . تازه دیرم هست . ببینین پیروز از کله ی سحر رفته بیرون ! اون از منم خسته تر بود .
همون موقع یاد نماز صبح روحانی پیروز افتاد . یه چیزی اون ته مه های قلبش لرزیده بود و چون همیشه با خودش صادق بود ، انکارش نمی کرد . یاد پیروز لبخندی رو ناخودآگاه نشوند رو لبش. اون در مورد پسر عمه اش ناعادلانه و بدون شناخت قضاوت کرده بود.همین که اونو فرد کم حرف و ساکتی دیده بود لقب مغرور و متکبر رو چسبونده بود تنگش. هر چند پیروز هم در کل آدم مغروری بود ولی خضوعی که تو اون صبح سحر در بارگاه الهی از خودش نشون داده بود ، تمام معادلات ذهنی هنگامه رو به هم ریخته بود.
******
یه چیزی این وسط درست نبود. یه جای کار می لنگید . پیروز به شدت رو هنگامه تعصب پیدا کرده بود و یه جورایی بهش حساس شده بود . هنگامه ای که تا دیروز وقتی پدر و مادرش حرف ازدواج باهاش رو پیش می کشیدن ، پیروز رو تا مرز دیوانگی می کشوند ، حالا داشت در برابر چشمهای اون رنگ عوض می کرد . وقتی شنید خواستگار به اون توپی داره و بنا به مسائل اعتقادی ردش می کنه ، تو نظرش خیلی قابل احترام جلوه کرد . هنگامه درست مثل یه دختر سالم ، دختری که هیچ عیب و ایرادی نداره ، با چشم باز در مورد خواستگاراش فکر می کرد و فقط به صرف داشتن شوهر ، هر بی مقداری رو وارد حریمش نمی کرد . دختری در شرایط هنگامه احتمالاً از یه دختر سالم تو موقعیت مشابه ، خواستگاران کمتری داشت . اما با این حال اینطور برخورد نمی کرد که با دیدن یه خواستگار از هول حلیم تو دیگ بیفته .
romangram.com | @romangram_com