#احساس_من_معلول_نیست_پارت_4


-خونه برای چی ؟ اینجا رو قابل نمی دونین ؟ خونه به این بزرگی !پیروز برام فرقی با هنگامه نداره ! ایشالله قبول می شه و همینجا براش یه قربونی می زنیم زمین و همینجا هم موندگار می شه.

پیروز شروع کرد به سرفه ! فاطمه خانم با لبخند رو کرد به برادرش و گفت :

-خونه ات آباد داداش ! اما اینطوری ، هم دختر گلم هنگامه و هم خانومت معذب می شن . شما دعا کن این بچه نتیجه ی زحماتش رو بگیره ، همین نزدیکی ها یه جای جمع و جوری براش می خریم که هم شما حواست بهش باشه و تو شهر غریب تنها نباشه ، هم آسایش خانواده ات بهم نخوره .

پیروز که با خوردن آبی ، سرفه اش برطرف شده بود گفت :

-بله این خیلی بهتره ! اگه خدا بخواد و قبول بشم ، کارم حساب کتاب نداره که . رشته ی عمران روز و شبش معلوم نیست . اینطوری شما رو هم از زندگی می ندازم .

آقا محسن دیگه هیچی نگفت . خودش هم خوب می دونست که این پیشنهادی که داده ، در حد تعارفه. اونا خانواده ی مقیدی بودن و حضور دائمی یه مرد نامحرم تو خونه ، به قول خواهرش ، آسایش زن و دخترش رو به هم می ریخت . وضعیت مالی حمید آقا هم خوب بود و به راحتی می تونست برای پسرش خونه بخره . در ضمن خود پیروز هم وضعش بد نبود . این تعارفی که کرد فقط برای پر کردن فضا بود و بس.

هنگامه رو پیروز پرسید :

-چی با خودتون آوردین ؟ مقاله یا کتاب تألیفی دارین ؟ پایان نامه ارشدتون چی ؟ چند گرفته بودین ؟

پیروز مغرورانه یه پاش رو رو اون یکی انداخت و گفت :

-دو تا مقاله ی چاپ شده تو ژورنال بین المللی عمران دارم که فکر می کنم کلی منو نسبت به بقیه جلو بندازه . یکی از این مقاله ها رو از تو پایان نامه ام در آوردم . پایان نامه هم نمره ی کامل گرفتم . چون سمینار هم ارائه دادم ازش.

هنگامه با لبخند آرام بخشی گفت :

-این عالیه ! مطمئناً اون دو تا مقاله ، کلی براتون امتیاز مثبت حساب می شه.

آقا محسن چاییش رو سر کشید و پرسید :

-حالا مصاحبه کی هست دایی جان ؟

پیروز گفت :

-فردا ساعت ده صبح ، دانشگاه تهران.

فریبا خانم با اسپند اومد تو پذیرایی و یه دور چرخوند و گفت :

-ایشالله خدا خودش کمکت کنه زن دایی! چشم حسود و بخیل در بیاد الهی!!

فاطمه خانم که از این کار زن برادرش خیلی کیف کرده بود ، در کل به اسپند و این چیزا خیلی اعتقاد داشت ، بلند شد و پشت سر فریبا رفت تو آشپزخونه. حسابی خوابیده بود و خستگیش در رفته بود . حالا وقت این بود که خبرای چهار ساله ی تبریز رو به فریبا منتقل کنه .

مسئولیت رسوندن پیروز به محل مصاحبه رو هنگامه به عهده گرفت. یه دویست و شش صندوقدار سفید رنگ وسیله ی ایاب و ذهاب هنگامه بود . جلوی در با همه خداحافظی کردن و هنگامه با آرامش حرکت کرد. ماشین تمیز و مرتب بود . همین موضوع پیروز وسواسی رو تحت تاثیر قرار داده بود . همچنین رانندگی بغایت عالی و منضبط هنگامه . تصور رانندگی برای زنی که جسماً سالم نبود برای پیروز هنوز جا افتاده نبود .و مدام به حرکت پای اون روی گاز و ترمز به صورت زیر چشمی نگاه می کرد .

ماشین تو سکوت مطلق بود و همین سکوت اضطراب درونی مرد جوان رو بیشتر می کرد . دوست داشت حرفی زده بشه تا اونو از فکر مصاحبه خارج کنه . به سمت هنگامه برگشت و گفت :

-شما همیشه موقع رانندگی اینقدر ساکتین ؟ تو خونه که اینجوری نشون نمی دادین !

romangram.com | @romangram_com