#احساس_من_معلول_نیست_پارت_196


نیم ساعت از نشستنشون نگذشته بود که عروس و داماد وارد باغ شدن . فریال واقعاً زیبا و خواستنی شده بود . سعید هم خیلی مردانه و برازنده بود .

همین که عروس و داماد مشغول ر*ق*صیدن شدن ، مهشید خودش رو رسوند به هنگامه و بی مقدمه گفت :

-زود باش همه چی رو بریز رو دایره ! چی شده ؟ چرا آقا پیروز اینقدر عوض شده ؟ تو چی ؟ بارداری ؟

هنگامه لبخندی زد و گفت :

-داشتی می مردی نه ؟ آره من باردارم ! الان سه ماهمه ! جنسیتش هم هنوز معلوم نیست ! پیروز هم یه مقدار کسالت داشت که شکر خدا در حال رفعه ! خوب دیگه چی می خوای بدونی ؟

مهشید با خم گفت :

-من نیایش اندازه ی یه نخود بود به تو خبر داده بودم ! چرا تو بهم نگفتی ؟ حتماً عروسی فریال هم نمی اومدین می ذاشتی دنیا بیاد بعد خبر بدی اره ؟

هنگامه لبخندی زد و آروم دم گوش مهشید گفت :

-یه مشکلاتی داشتیم که باید راجع بهش مفصل باهات حرف بزنم ! اینجا جاش نیست . بذار بعداً می گم !

مهشید هم که حسابی سرش شلوغ بود و اون وسط یه نیمچه فرصتی گیر اورده بود واسه تخلیه اطلاعات هنگامه ، باشه ای گفت و میز اونا رو ترک کرد .

پیروز تو اون شلوغ پلوغی آهنگ و سر و صدا ، خم شد و در گوش هنگامه با صدای بلند گفت :

-فهمید حامله ای ؟

هنگامه سری تکون داد و گفت :

-از کجا فهمیدی ؟

پیروز لبخندی زد و گفت :

-از وقتی چشمش به تو افتاد ، معلوم بود داره از کنجکاوی می ترکه ! قیافه ات تابلو شده خوب !

بعد نگاه عاشقانه ای نثار هنگامه کرد و اشاره ای به شکمش کرد و گفت :

-جای عزیز دل باباش امنه ؟

هنگامه دستی به شکمش کشید و سری به نشانه ی آره تکون داد .

عروسی خوبی بود . خیلی به هردوشون خوش گذشت . درمان پیروز خیلی خوب جواب داده بود و با اینکه هنوز نمی شد مطمئن بود که ب.ی.ض.ه دوم حفظ می شه یا نه ، دکتر از روند نابودی سلول های سرطانی خیلی اظهار رضایت می کرد . به عقیده ی دکتر پیروز داشت خوب طاقت می اورد . پیروز اینو خوب می دونست که این جان دوباره رو مدیون تدبیر بجای هنگامه و مشیت الهیه و هر لحظه شاکر خدا بود .

*****



romangram.com | @romangram_com