#احساس_من_معلول_نیست_پارت_195


هنگامه که بهت پیروز رو دید ، طوطی وار و برای رفع هر نوع سوء تفاهم گفت :

-لازم بود یه تغییری تو روند زندگیمون بدیم ! می دونستم که تو هم اینو می خوای . من بی اجازه ات و با مسئولیت خودم ، از دکتر خواستم یکی از اون جنین های فریز شده رو محض امتحان تو رحمم جایگزین کنه ! حالا همه چی خوب پیش رفته و اون جنین به سلامت خودش رو تو دلم جا کرده ! من الان باردارم و بچه مون یه ماهشه .

پیروز ناباور و بهت زده و خشک شده فقط تکون خوردن لبهای هنگامه رو می دید و فقط این صدا تو مغزش طنین می نداخت ، بچه مون ... بچه مون ... بچه مون ...

بلاخره بعد از چند دقیقه ناباوری ، لب از لب باز کرد و گفت :

-تو چیکار کردی هنگامه ؟

هنگامه که از سوال عجیب پیروز حسابی ترسیده بود گفت :

-من ... من فکر می کردم خبر بارداریم خوشحالت می کنه ! من فکر می کردم بهت روحیه می دم ... من برای یه زندگی شاد کنار تو اینکارو کردم !

پیروز دستش رو لرزان به شکم هنگامه کشید و زل زد تو چشمای همسرش و گفت :

-الان این تو یه بچه ست ؟ بچه ی من و تو ؟ از همون سلول های یخ زده ای که موقع سپردنشون به بانک ، بهشون خندیدم ؟ زنده ست ؟ داره بزرگ می شه ؟

هنگامه سری به نشونه ی تایید همه ی سوالهای پیروز تکون داد و منتظر شد نتیجه ی نهایی رو ببینه ! چیزی که می دید ، متفاوت از تصوراتش در مورد عکس العمل پیروز بود .

پیروز برای لحظاتی که برای هنگامه یه عمر گذشت زل زد تو چشمای نگران هنگامه و بعد محکم ب*غ*لش کرد و در حالی که شونه هاش مردانه می لرزید گفت :

-این بهترین اتفاق زندگی منه هنگامه ! این لطف خدا رو باور نمی کنم ! من دارم الکی الکی پدر می شم ؟ همین دیشب داشتم به خاطر اینکه به حرفت گوش کردم و نذاشتم بچه دار بشیم خودم رو سرزنش می کردم .من دارم واقعاً پدر می شم ؟

هنگامه گفت :

-البته اگه اینطوری منو فشار ندی و اجازه بدی این جنین زنده بمونه !

پیروز سریع دستاشو باز کرد و دوباره دست کشید به شکم هنگامه و گفت :

-تو مطمئنی زنده ست ؟

هنگامه لبخندی زد و بلند شد و از رو میز کنسول یه عکس سیاه درهم برهم نشون پیروز داد و گفت :

-این عکس سونوگرافییه که امروز انجام دادم . البته چیزی توش مشخص نیست ولی طبق توضیحاتی که تو کاغذ متصل بهش نوشته شده ، یه جنین زنده ی یه ماهه الان اون تو داره زندگی می کنه .

دستای پیروز به وضوح می لرزید . صداش دورگه شده بود ولی صورتش زرد و زار نبود . انگار یه خون تازه زیر اون پوست رنج کشیده دویده بود .

هنگامه پیروز گیج و مبهوت رو با اولین عکس از کودکشون تنها گذاشت و سری به اشپزخونه زد .

*****

شکمش برآمده نبود ولی از روی تغییراتی که تو وضعیت راه رفتن و همینطور صورتش اتفاق افتاده بود ، به راحتی می شد حدس زد که بارداره ! دوشادوش پیروز وارد باغ شدن . مثل همیشه موقر و متین لباس پوشیده بود و خیلی اروم همراه همسر عزیزش قدم برمی داشت . مهشید تا اون دو تا دید ، سریع به استقبالشون اومد . خیلی وقت بود که از هم خبر نداشتن . مهشید درگیر دکتر خودش بود و سعی می کرد یه زندگی شاد رو به همسر و دخترش هدیه بده و هنگامه و پیروز هم درگیر زندگی پر مشکل خودشون . مهشید با دیدن چهره ی تکیده ی پیروز و کم موییش جا خورد . راه رفتن آروم هنگامه هم خودش کلی سوال تو ذهن مهشید ایجاد کرد . کاملاً مبهوت باهاشون سلام علیک کرد و اونا رو به یکی از بهترین میزای چیده شده تو باغ راهنمایی کرد . طولی نکشید که نریمان هم بهشون ملحق شد . نریمان بارها تو دانشگاه پیروز رو با چهره ی جدید دیده بود و با وجود سوالهای مکررش مبنی براینکه چی شده ، جواب درستی دریافت نکرده بود . بنابراین چهره ی پیروز براش جای سوال نداشت . اما هنگامه رو خیلی وقت بود که حتی تو دانشگاه هم ندیده بود . عوض شدن چهره ی هنگامه ، نریمان رو یاد بارداری مهشید انداخت و حدس زد باید خبرایی شده باشه . ولی نتونست بپرسه و فقط بهشون خوش آمد گفت و رفت سراغ سایر مهمونا .

romangram.com | @romangram_com