#احساس_من_معلول_نیست_پارت_194
-سردرد از صبح امونمو بریده ! یه جوری درد می گیره که برای لحظه ای حس می کنم با چکش می کوبن تو سرم و کنترلم رو از دست می دم .
هنگامه پیروز رو همونطور نشسته به آ*غ*و*ش کشید و گفت :
-الهی هنگامه فدات بشه که اینقدر اذیت می شی. یه کم دیگه تحمل کنی ، شیمی درمانی هم تموم می شه و این دردات همش می شه یه خاطره تلخ ، تو گوشه خاک خورده ی ذهنت .
پیروز لبخندی پاشید رو صورت هنگامه و در حالی که سعی می کرد دردش رو فراموش کنه ، با شیطنت گفت :
-خانوم من نمی خواد بگه این همه جلال و جبروت برای چیه و من چرا امشب مفتخر به همراهی این خانم زیبا و برازنده شدم ؟
هنگامه با استرس دستاشو به هم گره کرد و سرش رو انداخت پایین . شروع صحبت در مورد کاری که کرده بود وتصمیمی که به تنهایی گرفته بود ، یه مقدار سخت بود . پیروز با صدایی که رگه هایی از نگرانی رو می شد توش دید گفت :
-چی شده هنگامه ؟ چیزی هست که گفتنش برات سخته ؟
هنگامه همونطور سر به زیر گفت :
-می شه یه سوال ازت بپرسم و تو قول بدی به جون هنگامه راستش رو بگی؟
پیروز حسابی نگران و کنجکاو شده بود . برای رسیده به جواب سریع گفت :
-باشه بپرس ! جون تو راستش رو می گم !
هنگامه سرش رو بلند کرد و گفت :
-دوست داشتی الان بچه داشته باشیم ؟
پیروز چند لحظه ای فقط نگاه کرد و اخم کمرنگی نشست بین دو ابروی پرش و بعد اروم گفت :
-تو که می دونی نمی شه ! چرا این سوال رو می پرسی؟
هنگامه مصرانه گفت :
-اگه می شد ؟ اگه امکانش بود ؟ دوست داشتی ؟
پیروز پوفی کرد و گفت :
-هر چند اصلاً منظورت رو نمی فهمم ولی صادقانه می گم . آره ! حتی پشیمونم که اون موقع که سالم بودم به حرفت گوش دادم و گذاشتم بچه دار شدنمون باشه بعد از دکترای من ! تو ناراحتی از اینکه به خاطر نقص من نمی تونی مادر بشی اره ؟
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-اگه همین الان بهت بگم که یه بچه اندازه ی یه لپه تو شکممه ، چیکار می کنی ؟
پیروز ناخود آگاه نگاهی به صورت مطمئن هنگامه و نیم نگاهی به شکم تختش انداخت و و بی حرف فقط زل زد تو چشمای هنگامه که شوخی بودن حرفش رو کشف کنه !
romangram.com | @romangram_com