#احساس_من_معلول_نیست_پارت_193
بالاخره انتظار کشنده به پایان رسید . دکتر دستمال کاغذی ای به هنگامه داد که تا شکمش رو پاک کنه و با لبخند گفت :
-جنین کوچولوی سمج ما به خوبی تو لایه های رحمت جایگزین شده . از این جا به بعد تو یه زن باردار عادی به حساب می یای . البته این به این معنا نیست که می تونی خیلی فعال باشی. یه مقدار شرایطتت فرق داره ولی در صورت اوکی بودن همه چی می تونی تا ماههای آخر بارداریت به روزمرگی هات برسی!
هنگامه اشک چشماشو با دستمال تیکه پاره ای که از استرس ریش ریش کرده بود ، گرفت و گفت :
-یعنی الان من تو بطنم یه بچه دارم ؟ بچه ای که زنده ست و داره رشد می کنه ؟
دکتر با لبخند گفت :
-وقتی خدا بخواد یه اتفاقی بیفته ، اونقدر راحت این اتفاق می افته که انگار لازم بود که اینطوری بشه ! بارداری تو یکی از راحت ترین بارداری هایی بود که با جنین فریز شده اتفاق افتاد که من خودمم باورم نمی شه ! تو همه ی این نوع بارداری هایی که توسط من انجام شده ، همیشه بعد از استفاده از یکی دو تا از جنین ها ، بارداری اتفاق می افته ولی اینبار تو اولین اقدام ، همه چی عالی پیش رفت و این خیلی خوشحال کننده ست . بازم توصیه می کنم تا پایان سه ماهه ی اول بارداری خیلی خودت رو اذیت نکنی و مواظب باشی . سه ماهه ی دوم وضعیت متعادل تره و راحت تری . سه ماهه ی سوم بازم باید احتیاط کنی !
هنگامه هول هولکی در حالی که هم گریه می کرد و هم از ته دل لبخند می زد از دکتر خداحافظی کرد و از مطب خارج شد . سر راه گل و شیرینی گرفت . همین که نشست تو ماشین ، شماره ی نغمه رو گرفت و دوست مهربونش رو با خبر کرد . نغمه وقتی خبر بارداری رو شنید قشنگ ده دقیقه پشت تلفن گریه کرد . هنگامه هم همراهش اشک ریخت . نغمه بیماری پیروز رو می دونست و اینکه هنگامه تو این بحران روحی و جسمی به تنهایی و با جسارت دست به همچین کاری زده بود رو ستود و حسابی از تصمیمش حمایت کرد . هنگامه با روحیه ی مضاعفی که از صحبت با نغمه دریافت کرده بود ، با مادرش تماس گرفت . فریبا نگران منتظر تماس هنگامه بود . خیلی اصرار کرده بود که همراهش بیاد دکتر ،ولی هنگامه چون از نتیجه می ترسید نخواست که اون همراهش بیاد . بله ی نگران فریبا که تو گوشی پیچید ، با صدای شاد هنگامه ساکت شد . مامان مژده بده ، همه چی مرتبه ! من باردارم !
صدای گریه شوق فریبا همراه با زمزمه ی خدایا شکرتش ، دل هنگامه می لرزوند . فریبا با همون بغض گفت :
-پیروز می دونه مادر ؟
هنگامه گفت :
-نه هنوز . امشب بهش می گم !
******
خسته همراه با دردی کشنده زیر دلش ، وارد خونه شد . برخلاف این چند وقت اخیر همه ی خونه روشن بود و بوی غذا ترشح آنزیم های معده اش رو تحریک می کرد . خوشحال از به وجود اومدن یه تحول کوچیک تو زندگی داغونشون ، بلند سلام کرد . هر چند هنوز زیر دلش عجیب تیر می کشید و سرش هم دردناک بود .اما خوشحال بود چراغای خونشون روشنه . هنگامه با یه لباس مجلسی قشنگ از اتاق خواب بیرون اومد . پیروز متعجب سرتاپای هنگامه رو برانداز کرد و لبخند زنان گفت :
-به به ملکه الیزابت خودم ! چه خبره امشب ؟ سکته ندی ما رو با این تیپ خانوم ! خیر باشه !!!
هنگامه لبخندی رو روی لب رژ خورده اش نشوند و با ناز اومد طرف همسر عزیزش و گفت :
-اتفاقاً امشب به قدری حالم خوبه که قصد دارم جا به جا سکته ات بدم !
پیروز کیفش رو همونجا رها کرد و هنگامه رو با آ*غ*و*ش کشید و گفت :
-چی شده خانومی؟ چرا اینقدر خوشحالی ؟
تا هنگامه خواست حرفی بزنه ، سر پیروز به دوران افتاد و دستاشو از کمر هنگامه جدا کرد و سرش رو چسبید و دو قدم عقب رفت و خم شد . ولی بازم نتونست خودش رو نگه داره و دو زانو رو زمین نشست .
هنگامه سراسیمه نشست و دستاشو گرفت و گفت :
-چی شد عزیزم ؟
پیروز چشمای قرمزش رو دوخت به چشمای نگران هنگامه و گفت :
romangram.com | @romangram_com