#احساس_من_معلول_نیست_پارت_192
-بیست روز می خوای خونه بمونی ؟
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-نه ! فقط تا آخر این هفته هستم . اگه خدا بخواد و بمونه ، همینقدر استراحت کافیه ! نمی دونم باید امیدوار باشم یانه . ولی حس می کنم می مونه مامان . یه حال عجیبی دارم . انگار می خوام پریود بشم ولی نمی شم . کمرم درد می کنه و حس می کنم یه وزنه ازش آویزونه ! من حسش می کنم مامان !
فریبا بلند شد و هنگامه رو ب*غ*ل کرد و گفت :
-پیروز حتماً خوشحال می شه . نمی خوای بهش بگی؟
هنگامه گفت :
-نه ! بذار مطمئن بشم بچه موندنیه . اونوقت بهش می گم .
فریبا بلند شد و مانتوشو در آورد و گفت :
-برو بخواب ! من خونه رو مرتب می کنم و یه کم هم برات غذای مقوی درست می کنم . بعد از مدتها این تنها خبر خوشحال کننده ای بود که شنیدم . همش درد و غصه بود که خبرش می اومد .
هنگامه لبخندی زد و با اینکه زیر دلش بدجور درد می کرد ،آروم راهی اتاق خوابش شد .
شب وقتی پیروز اومد خونه ، فریبا رفته بود . پیروز خونه رو ساکت و خاموش دید ولی بوی غذایی که فضا رو پر کرده بود نشونه ی این بود که هنگامه از تخت اومده پایین .
وارد اتاق خواب شد و هنگامه رو غرق خواب دید . بی صدا لباساشو عوض کرد و رفت سراغ غذا . اگه هنگامه بیدار بود حتماً غر می زد که دستاتو تو روشویی بشور نه تو سینک آشپزخونه . با خودش لبخندی زد و در قابلمه رو بداشت . ماکارونی بود . یه غذای متوسط از نظر پیروز در شرایط عادی و یه غذای عالی و خوشمزه از نظر پیروز در حالت به شدت گرسنه .
حسابی افتاد به جون غذا و کلی از شکمش پذیرایی کرد .
سیر که شد میزو جمع کرد و ظرفها رو گذاشت تو ماشین و رفت سراغ تلوزیون . با اینکه چشمش به تلوزیون بود ولی فکرش هول هنگامه می گشت . چی باعث شده بود همسر پر انرژی و همیشه شادش اینقدر مریض احوال و کسل باشه ؟
نگران بود . باید با هنگامه اساسی حرف می زد . این خوابیدن های سر شب ، نمی تونست فقط به خاطر خستگی باشه . تو این اوضاع جسمی و روحی وحشتناک خودش ، فقط مریضی هنگامه رو کم داشت .
چایی دم کشیده بود . یه چایی برای خودش ریخت و نسبتاً داغ سر کشید و چراغها رو خاموش کرد و رفت تو اتاق خواب. آروم خزید زیر پتو . هنگامه رو به پیروز خوابیده بود . تو نور آبی رنگ هالوژن کوچیک کنار تخت ، صورت معصوم هنگامه رنگ پریده و خیلی بچگانه به نظر می رسید.دستی برد و موهای مشکی پریشونش رو از رو صورتش کنار زد و خودش رو کشید جلو پیشونیشو ب*و*سید و زیر لب زمزمه کرد :
-من خیلی بهت نیاز دارم هنگامه ! خواهش می کنم زودتر همون هنگامه ی همیشگی شو. من از تنهایی می ترسم . من از ازدست دادن عزیزانم می ترسم . کمکم عزیزم.
هنگامه تکونی خورد ولی بیدار نشد . پیروز طاق باز خوابید و به فکر فرو رفت . با وجود کم شدن غرایز و احساسات مردانه اش ، سعی می کرد جوری وانمود کنه که هنوز کلی احساس مردانه داره . نمی خواست هنگامه از این نظر تو فشار باشه . ولی تا کجا می تونست نقش بازی کنه ! وقتی بچه ی نریمان و مهشید رو می دید ، غبطه می خورد. کاش به حرف هنگامه گوش نداده بود و وقتی دانشجو بود اقدام به بچه دار شدن می کردن . واقعاً کسی چه می دونه در آینده چی پیش می یاد ؟ اگه می دونست سرطانی اونم اینطور خونه خراب کن در انتظارشه ، حتماً تا حالا دو بچه رو آورده بودن . می ترسید حتی با حفظ یه ب.ی.ض.ه هم نتونه پدر بشه و اینطوری هنگامه رو از مادر بودن محروم کنه ! حتی به موفقیت اون جنین های فریز شده فکر هم نمی کرد . به نظرش این چیزا خیلی مسخره می اومد و فکرش رو نمی کرد الان یکی از اون جنین ها تو شکم همسرش در حال رشده و به زودی برای خودش حسابی جا باز می کنه !
اونقدر به چیزهای مختلف فکر کرد که خوابش برد .
*****
بیشتر از اینکه درد بارداری عجیب و غربش براش آزاردهنده باشه ، سوال و جوابهای مداوم و کنکاشهای پیروز بود که این بیست روزه ، خونش رو تو شیشه کرده بود . خدا می دونه هر بار چطور از زیر آماج حملات سوالی این مرد خودش رو خلاص می کرد . دست خودش نبود . خوابش می اومد و خسته بود . درد هم داشت و نمی تونست وانمود کنه هیچ کدوم از اینها وجود ندارن. پیروز هم به شدت مشکوک شده بود و مدام سوال پیچش می کرد . هنگامه با هزار و زحمت و کلافگی این بیست روز رو سر کرد . فریبا هر روز در غیاب پیروز و هنگامه می اومد و کارهای هنگامه رو انجام می داد و عصر قبل از اومدن اونا اونجا رو ترک می کرد . البته بعضی روزا تا برگشت هنگامه صبر می کرد وقتی اونو رو به راه می دید ، قبل از اومدن پیروز راهی خونه می شد . می ترسید بمونه و نتونه جلوی خودش رو بگیره و سوتی بده ! هنگامه هم همه ی کارهای انجام شده رو به گردن می گرفت و وانمود می کرد همه چی مثل سابقه . همه چی مثل سابق بود الا قیافه ی هنگامه که رنگ پریده بود و همینطور خوش خوابی مشکوکش . حتی یه بار پیروز به شوخی بهش تشر زد . نکنه به خاطر سرطانی شدن شوهرت رفتی و رو آوردی به مواد ؟
هنگامه سعی کرد از این شوخی نیمه جدی ، سرسری بگذره ولی خداییش رفتاراش خیلی این حالت رو تداعی می کرد که معتاد شده. پیروز حق داشت این فکر رو بکنه !
romangram.com | @romangram_com