#احساس_من_معلول_نیست_پارت_191


-استراحت کنم خوب می شم . ببخش که شام هم نداریم . پیروز لبخندی زد و گفت . شام مهم نیست که . خیار و گوجه می خوریم.

*****

هنگامه صبح به مادرش زنگ زد و گفت که زیاد رو به رو راه نیست و ازش خواست که یه سری بهش بزنه !

فریبا نگران سریع خودش رو رسوند به منزل هنگامه !

هنگامه مادرش رو که عرق ریزان و نگران پشت در دید ، لبخندی زد و گفت :

-وای چرا اینقدر هول کردی فریبا جونم ؟ چیزی نیست بابا فقط خواستم خودم رو لوس کنم.

فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپای هنگامه انداخت و گفت :

-چی شده ؟ تو هیچ وقت از کسی کمک نمی خواستی . حتماً اوضاعت رو به راه نیست که زنگ زدی گفتی بیام !

هنگامه آروم حرکت کرد و نشست رو مبل و گفت :

-یه چیزایی پیش اومده که باید بهت بگم مامان !

فریبا بی حال نشست روبه روی هنگامه گفت :

-پیروز حالش خوب نیست ؟ طوریش شده ؟ بیماریش خدای نکرده وخیم تر شده ؟

هنگامه پرید وسط حرف مادرش و گفت :

-یه لحظه دندون رو جیگر بذار عزیز دلم ! نه خدا روشکر پیروز رو به بهبوده ! هر چند شیمی درمانی خیلی خسته و بی رمقش کرده و روحاً ده سال پیرش کرده ولی روند بهبودی خوبه خدا رو شکر ! می خوام یه جریانی رو تعریف کنم . ازت می خوام فقط گوش کنی !

فریبا دستش رو گذاشت رو دهنش و همونطوری از زیر دست با صدای بمی گفت :

-من ساکت می شم فقط بگو چی شده . جونم رسید به لبم .

حرفهای هنگامه که تموم شد ، فریبا هاج و واج فقط نگاه می کرد . یه چند لحظه ای طول کشید که قشنگ حرفهای هنگامه براش جا بیفته . یه نگاه به صورت هنگامه و یه نگاه به شکم تختش انداخت و گفت :

-یعنی الان ممکنه باردار باشی؟

هنگامه سری به نشونه بله تکون داد و فریبا در حالی که اشک تو چشماش می لرزید گفت :

-کی معلوم می شه که بچه جاگیر شده ؟

-اگه خدا بخواد بیست روز دیگه !

فریبا متعجب پرسید:

romangram.com | @romangram_com