#احساس_من_معلول_نیست_پارت_189
هنگامه گفت :
-ده تا !
دکتر سری تکون داد و گفت :
-تا سه تاش رو امتحان می کنیم . اگه جواب نداد . هدرشون نمی دیم .باشه ؟
هنگامه تشکری کرد و مطب رو ترک کرد .
دوشنبه بود و هنگامه حس می کرد تا پنج شنبه از استرس حتماً سکته می کنه !
*****
شب ساعت هشت بود که پیروز خسته و رنگ پریده از دانشگاه اومد خونه !
بی حوصله رو اولین مبل ولو شد و گفت :
-هنگامه یه چایی بهم می دی ؟
هنگامه کفکیر به دست از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
-پیروز جان چرا اینجوری؟ برو لباساتو عوض کن ! یه ابی هم به صورتت بزن ! هم چایی بیارم وهم غذا رو بکشم !
پیروز نگاه بی حوصله ای بهش انداخت و گفت :
-فقط چایی خواستم . نه غذا می خوام و نه حال لباس عوض کردن دارم . تو کی می خوای از امر و نهی دست برداری؟
هنگامه همونطور یخ کرده تو آستانه یآشپزخونه ایستاد و هیچی نگفت . می دونست همه چی داره پیروز رو اذیت می کنه ! می دونست بیماری از پا درش آورده . دارو ها همه ی احساساتش رو تحت تاثیر قرار دادن . ولی این وسط گ*ن*ا*ه هنگامه چی بود ؟ اینکه بار هر سازش می ر*ق*صید و از همه چی گذشته بود و پا به پاش درد می کشید ولی یه قدم عقب نمی کشید ، تاوان کدام گ*ن*ا*ه نکرده اش بود ؟
بی حرف با چشمایی اشکی به آشپزخونه برگشت . یه چایی برای پیروز ریخت . اشکش رو پاک کرد و لبخند مصنوعی ای زد و رفت تو پذیرایی.
پیروز تو پذیرایی نبود . کی رفت؟ چایی رو گذاشت رو میز و برگشت به آشپزخونه . اومد که پیروز رو صدا کنه ولی با پذیرایی خالی وچایی سرد شده مواجه شد . به طرف اتاق رفت . پیروز با همون لباس بیرون رو تخت خوابیده بود . چیزی نگفت . برگشت و زیر گاز رو خاموش کرد و همونجا نشست . دلش گرفته بود . خیلی هم گرفته بود! این امتحان خیلی سخت بود .
*****
تمام دو شب گذشته رو سکوتی حزن انگیز تو خونه حاکم بود . هنگامه با وجود دل شکسته ، بازم از خودگذشتگی می کرد و سعی می کرد جوی رو نمی دونست چرا خراب شده رو درست کنه ولی پیروز بدجور دمغ ، بی حوصله و کسل بود و هیچ جوره نمی شد لبخند به لبش آورد .
هنگامه با دلی پر از تردید و غصه ، قدم تو بیمارستان گذاشت. حتی اخلاق خوب دکتر و شوخی هاش هم نمی تونست اون غم پنهان توی چشماشو بپوشونه !
romangram.com | @romangram_com