#احساس_من_معلول_نیست_پارت_187
-مگه من می تونستم اونجا دووم بیارم ؟
حمید اقا قدمی جلو گذاشت و گفت :
-دخترم الان خطر کلاً برطرف شده ؟ هیچ مشکلی نیست ؟
هنگامه لبخند اطمینان بخش زد و در حالی که به پدرام اشاره می کرد گفت :
-فکر کنم پدرام گفته ! الان حال عمومیش خوبه و تا چند روز دیگه سرپا می شه ! تنها مشکلی هست اینکه همین که خوب شد ، همگی باید یه دست حسابی کتکش بزنیم که این شش ماه این بیماری رو پنهون نگه داشته و هیچ کس رو قابل ندونسته . اگه ذکاوت پدرام نبود ، حتی امکان داشت ما از هم جدا بشیم و مشکلاتش از این هم بیشتر بشه ! خدا رو شکر به کمک پدرام ، هم اون مسئله منتفی شد و هم عمل موفقیت آمیز بود.
فاطمه گفت :
-من می خوام پیشش بمونم !
پدرام جلو اومد و گفت :
-مادر من اینجا بخش مردانه ! هنگامه هم نمی تونه بمونه ! شما و بابا با هنگامه برید خونه ! من اینجا هستم . فردا هم کله ی سحر راه نیفتی بیای ها ! وقت ملاقات با دایی و زندایی بیایین اینجا .
بعد از کلی خط و نشون و تهدید ، بلاخره هنگامه و پدرام ، فاطمه رو حمید رو راضی کردن که با هنگامه همراه بشه و با هم برگردن خونه !
این اولین بار بود که پدر شوهر و مادر شوهرش بدون حضور پیروز مهمون خونشون بودن. هنگامه هم با اینکه خسته بود و از دیشب تا به حال نخوابیده بود و از صبح هم با کلی استرس سرپا بود ، بازم از احترام و خدمت به خانواده یپیروز فروگذار نکرد و براشون شام آماده کرد و جاشون رو تو اتاق کار پیروز انداخت و ساعت دوازده شب بود که با بدنی دردناک به تخت خواب رفت .
کل اتاق بوی پیروز می داد . هنگامه مقاوم خیلی شکننده شده بود . بالش پیروز رو برداشت و عمیقاً بو کشید و شروع کرد به گریه ی بی صدا . چقدر دلش برای پیروز مهربونش تنگ شده بود انگار سالها بود که تو این اتاق به تنهایی سر می کرد .
اونقدر گریه کردکه چشماش سنگین شد و به خواب رفت .
وقت نماز بود که با نوازش موهاش بیدار شد . جا و مکان رو گم کرده بود . با صدایی دورگه گفت :
-پیروز نه تور خدا بذار یه کم بخوابم . خسته ام !
عمه صورتش رو ب*و*سید و آروم گفت :
-هنگامه جان ؟ دخترم ؟ بیدار شو عزیزم وقت نمازه !
صدای عمه هوشیارش کرد و خیلی طول نکشید که درک کرد کجاست .
دلش برای نماز پیروز تنگ شده بود . دلش برای سلول به سلول شوهرش تنگ شده بود . نمازش که تموم شد سر روی سجاده گذاشت و عقده گشایی کرد . اونقدر گریه کرد که سبک شد . اونقدر برای سلامتی پیروزش دعا کرد که آرامش وصف نشدنی به وجودش تزریق شد . انگار که دو پینگ کرده باشه . حسابی شارژ شده بود و برای یه روز دیگه که بخواد با سرطان بجنگه ، نیرو جمع کرده بود .
*****
ساعت ملاقات حسابی بیمارستان شلوغ شده بود . پیروز خواسته بود هیچ کس از همکارها و دوستان و حتی فامیل از ماجرا خبردار نشن . برای همین اتاقش خیلی شلوغ نبود . هنگامه مثل پروانه دورش می چرخید و مدام ازش می پرسید چی میخواد. وضعیت عمومیش خیلی خوب بود و همین ،همه رو به بهبود کاملش ، امیدوارتر می کرد . تشخیص دکتر این بود که سه روز تو بیمارستان باشه و بعد تو خونه یه هفته استراحت کنه . شیمی درمانی هم به زودی شروع می شد و کل خانواده باید خودشون رو برای روزهای سخت آماده می کردن .
*****
romangram.com | @romangram_com