#احساس_من_معلول_نیست_پارت_185


-یعنی خوب می شه ؟ خیلی جوونه ! حیفه به خدا .

هنگامه اخمی کرد و گفت :

-معلومه که خوب می شه ! همچین می گین حیفه که انگار زبونم لال قراره اتفاقی براش بیفته . اولش نمی خواستم به شما بگم ولی دیدم دیر یا زود با شروع شیمی درمانی و تغییرات ظاهریش ، همگی متوجه می شین .

فریبا بلند شدو رفت سمت اشپزخونه و گفت :

-خدا به فاطمه صبر بده ! می دونه ؟

هنگامه گفت :

-دیروز با پدرام تلفنی صحبت کردم . پیروز مخالفه ولی من برعکس فکر می کنم که حق مادرشه که بدونه .در ضمن سر این قضیه طلاق و طلاق کشی که راه انداخته بود ، پدر و مادرش ازش دلخورن . در حالی که پیروز حقش نیست . از پدرام خواستم برخلاف نظر پیروز یه کم از جریان رو براشون توضیح بده . دو هفته ی دیگه عمل انجام می شه و بعدش شیمی درمانی شروع می شه . ازتون می خوام روحیه تون رو حفظ کنین و به پیروز هم روحیه بدین . بایدکمکش کنیم به این مشکل غلبه کنه !

فریبا با سینی چایی اومد تو پذیرایی و گفت :

-بچه چی ؟ می شه کاریش کرد ؟

هنگامه چاییش رو برداشت و گفت :

-شدنش رو که می شه ولی من دلم نمی خواد با هیچ روش مصنوعی ای بچه دار بشم . اگه خدا بخواد و پیروز خوب بشه و بتونیم اون یکی رو حفظ کنیم ، می شه طبیعی هم باردار شد . من منتظر مشیت خدا می مونم . می خوام از یه پدر سالم ، یه بچه ی عادی داشته باشم . در غیر این صورت بچه نمی خوام !

*****

دلش می خواست جوری حرف بزنه و جوری وانمود کنه که یعنی هیچی نشده و دارن می رن واسه یه عمل سرپایی . ولی سخت بود . پیروزش هم روحاً و هم جسماً درد داشت . به تنها دوستی که موضوع رو گفته بود و خودش رو سبک کرده بود نغمه بود . ازش قول گرفته بود به کسی نگه ! پیروز دلش نمی خواست کسی بهش ترحم کنه !

علارغم اصرار نغمه ، برای بودن کنارش وقتی پیروز تو اتاق عمله و نمی دونه که بیرون کیا هستن ، هنگامه قبول نکرد . پسر نغمه الان پنج سالش شده بود و خیلی شیرین و دوست داشتنی بود . نغمه باید پیش پسرش می بود و هنگامه دلش نمی خواست اونو با یه بچه ی کوچیک بکشونه بیمارستان . یا ذهنش رو مکدر کنه . علت صحبتش فقط درد دل بود و بس. ولی همین که سبک شد از کارش پشیمون شد . اون راز پیروز رو برملا کرده بود .

پدرام جریان رو جسته و گریخته به عمه وحمید آقا گفته بود . ولی اونا دقیقاً تاریخ عمل رو نمی دونستن . پدرام خودش رو به بهانه ی تحقیق رسونده بود تهران .

تو بیمارستان فقط خودش بود و پدرام . حتی به مادرش اینا هم نگفته بود . می خواست وقتی ایشالله عمل موفقیت امیز بود و پیروز رو اوردن تو بخش، زنگ بزنه !

برای آخرین بار ، قبل از اینکه از هم جدا بشن ، زل زدن تو چشمهای هم . هنگامه با چشمای بارونی رو به عشقش گفت :

-می پرستمت پیروز! برو اون تو و سالم بیا بیرون . من همینجا پشت این در ، دعا کنان منتظرت هستم .

پیروز بغض کرده فقط لبخند زد .

پدرام دست برادرش رو گرفت و گفت :

-مواظب زن داداش هستم تا برگردی و خودت هواشو داشته باشی ! سالم بیا بیرون تا به مامان اینا هم خبر بدم !

پیروز بی حرف فقط چشماشو بست و قطره اشکی از گوشه ی چشمش لغزید .

romangram.com | @romangram_com