#احساس_من_معلول_نیست_پارت_184
فریال آخرین استکان رو شست و گفت :
-مخالف نیست . فقط می گه اونوقت باید مفید و مختصر عروسی بگیریم .چون پول رهن خونه زیاده !
مهشید دسر ها رو از یخچال آورد بیرون و گفت :
-راس می گه دیگه . یا خدا ، یا خرما !!! به نظرمنم بهترین کار اینه جدا باشین . حرمت ها حفظ می شه ! البته با دعوا اینو نگو ها . یواش یواش بگو . نذار ازت زده بشه !
فریال لیوانها رو چید تو سینی که ببره سر میز و گفت :
-واقعیت خسته ام مهشید . دلم می خواد زود بریم سر زندگیمون . باید حسابی باهاش حرف بزنم . از خواسته هام می گذرم تا بتونیم خونه پیدا کنیم . می دونم برم اونجا بشینم ، هر روزم رو زهر مار می کنن. خیلی فضولن . کاش یه شوهری پیدا بشه بیاد اینا رو بگیره و سرشون گرم زندگی خودشون بشه !
مهشید خندبد و گفت :
-از اون عروس بدایی ها !!!
نرمین در حالی که لباسهای دینا رو مرتب می کرد رو به هنگامه گفت :
-شما نمی خوای یه نی نی بیاری که جمع این فسقلی ها تکمیل بشه ؟
هنگامه لبخندی زد و گفت :
-والا تا پیروز مشغول گرفتن مدرک بود ، نمی خواستیم ! چون هم من خیلی گرفتار بودم و هم پیروز ولی خوب دیگه داریم پیر می شیم . احتمالاً به زودی اقدام کنیم .
پیروز اومد سمت هنگامه با یه ببخشید به نرمین ، رو به هنگامه گفت :
-یه دقیقه می یای اینجا ؟
هنگامه ببخشیدی به نرمین گفت و پشت سر پیروز راه افتاد .
کنار کنسول راهرو ایستادن و پیروز گفت :
-من راجع به اون موضوع چیزی به نریمان و بقیه نگفتما ! تو هم خواهشناً چیزی نگو !
هنگامه لبخند اطمینان بخشی زد و گفت :
-مطمئناً ! لزومی نداره اون بدونن!
*****
کل ماجرا همین بود مامان جان !
فریبا غمگین نگاهی به هنگامه انداخت و گفت :
romangram.com | @romangram_com