#احساس_من_معلول_نیست_پارت_183


-منکه حرفی ندارم ولی من طبقه ی بالای خونه ی مامانت اینا نمی یام ! ترجیح می دم تو یه منطقه ی خیلی سطح پایین تر از اونجا اجاره نشین باشم تا اینکه اونجا بیام و هر روز هر رفت آمدم توسط مامانت و خواهرات کنترل بشه !

سعید مشتی به فرمان ماشین زد و گفت :

-باشه ! جهنم ! رهن می کنم ولی کلی باید از اون عروسی رویایی که تو فکر و خیالت داری خواسته هاتو عقب بکشی . چون دیگه بیشتر پس اندازه می ره واسه رهن خونه !من نمی دونم تو با اونا چه پدر کشتگی ای داری !

فریال با ذوق برگشت سمت سعید و تو یه چشم به هم زدن گونه اش رو ب*و*سید و گفت :

-راس می گی؟

سعید که به خاطر خوددار بودن بیش از حد فریال همین ب*و*سه های هول هولکی و مودبانه رو تو خواب می دید و خیلی پیش نمی اومد که فریال رو اینقدر ناپرهیز ببینه ، با یه لبخند واقعی گفت :

-به خدا از همین فردا می رم دنبال خونه ! تو اونقدر تو این دوسال منو جون به سر کردی که برای زیر یه سقف رفتن با زنی مثل تو که دائم منو به هیجان می یاره ، حاضرم از همه چی بگذرم . هر چند دلیل مخالفتت رو نمی دونم . ولی قبوله !

فریال اخم کمرنگی کرد و گفت :

-مامانت اینا چی ؟ راضی می شن ؟ اونا که یه کلام گفته بودم یا خونه ی اونا و یا جدایی ؟

سعید دست فریال رو گرفت تو دستش و گفت :

-من حلش می کنم ! هر جور شده حلش می کنم ! تو فقط با دل من راه بیا ! من حلش می کنم . جدایی چیه ؟ اون یه چیزی گفته حالا ! من زن عقدی خودم رو بذارم کنار که چی بشه ؟ برم ول دل مامانم ؟

فریال دستش رو از تو دست سعید کشید بیرون و گفت :

-وقتی رفتیم خونه ی خودمون هم با دلت ، هم با جسمت راه می یام ولی قبل از اون سعی نکن با وعده ی سر خرمن سر منو شیره بمالی ! من با مادر شوهر تو یه ساختمون زندگی بکن نیستم ! تا قبل از عروسی هم از هیچ چی هیچ خبری نیست . گفته باشم !

دیگه نزدیک خونه ی مهشید بودن . فریال سکوت کرد که یه کم هر دو آروم بشن ! مهشید خیلی سریع متوجه تغییرات روحی فریال می شد و اون اصلاً دوست نداشت مهمونی عمه رو خراب کنه ! مهشید از مادر بیشتر بهش نزدیک بود و زودتر می فهمید فریال یه چیزیشه !

سعید رو دوست داشت . پسر ساعی و مهربونی بود . هر چند خیلی آتیشی بود و بعضاً زود از کوره در می رفت ولی ذات مهربونی داشت . تنها مشکلش این بود که زیادی مامانی بود . اما فریال می خواست این مشکل رو قبل از ورود به زندگی مشترک حل کنه وگرنه دیگه نمی شد کاریش کرد .

در تمام طول مهمونی حواس نریمان پیش مهشید و عکس العملش در برابر نیایش و مردهای مدعو بود. مهشید سعی داشت به توصیه ی دکتر عمل کنه وخودش رو سرگرم کنه . نیایش بامزه و خواستنی هم مدام از ب*غ*ل این عمو به ب*غ*ل اون خاله در رفت و آمد بود و مهشید با اینکه از تو آشپزخونه کامل پذیرایی رو زیر نظر داشت ، ولی خودش رو با غذا و دسر سرگرم کرده بود .

وقتی یه مقدار آشپزخونه خلوت شد ، مهشید از فریال پرسید :

-چه خبر عمه جان ؟ شما نمی خوایین عروسی بگیرین ؟

فریال غمگین گفت :

-چرا ! هر دو کلافه ایم ولی من خونه ی مامانش اینا برو نیستم .

مهشید گفت :

-سعید چی می گه ؟

romangram.com | @romangram_com